از اینکه خیلی وخته هوچ نوشته ای ننوشتم از همی خوانندا عذر میخوام.

اینروزا که حال و هوا کنکور بود یاد کنکور دادن خودم افتادم و بد ندیدم اونا تو مجموعه اولین های خاطراتم بنویسم.

کنکور داره سالها برگزار میشه و به هزار طرح و جور و اجور اجرا میشه که یه مدل اون دو مرحله ای بود. اِز شانس ما اولین سال دو مرحله ای خورد به ما که هر کی مرحلی اول رتبه میورد میرفت مرحله 2. از همه بدتر این بود که سال اول مرحله 2 گلپایگان، تو اصفاوون برگزار میشد و همی بچا گلپایگون تو اون شهر بخ امتحانشون ایلون و ویلون شدند. همی بدبختی که ما بخ رفتن روز قبلش و پیدا کردن یه جای خواب بخ شب قبل کنکور کشیدیم به کنار، از بدشانسی های بزرگ و به یادموندنی زندگی من این بود که دفترچی سوالام فقط برگ اول و آخرش نوشته داشت و بقیه برگا سفید بود. اولش متوجه نشدم وفکر میکردم همینجوریس اما وقتی دیدم اصلا یه درس کامل تو دفترچه نیس جا خوردم و شوک بزرگی بشِم وارد شد، خودما باخته بودم اصن به فکرم نرسید که میتونم از مراقبا بخوام که دفترچما عوض کنند. هرچی سوال بود یعنی برگه اول و آخرا نوشتم، دست و پام میلرزید تا اینکه تصمیم گرفتم دستما بالا بگیرم ولی هوشکه منا ندید، با صدای لرزون داد زدم: ببخشیند ... . یکی از مراقبا آروم آروم به طرفم اومد و من جلّی دفترچما بشش نشون دادم و اونام با تعجب دفترچما وارسی کرد و ..... (خوددون حدس بزنید اون سال ارشمیدس هم با شرایط من بود دوقوزآباد هم قبول نمشد)

دفترچه جدید را اوردند، وفت زیادی از من تلف شده بود و من که حتی بخ از دست ندادن 3 ثانیه اسمما رو دفترچه اول ننوشته بودم از من خواستند که اسمما رو هر دو دفترچه بنویسم. دفترچه دوم را که گرفتم با ناامیدی تا اونجا که تونستم تستا را زدم ولی...