کوچیک که بودیم بعد از امتحانای خرداد بخ تاوسّونمون هزارتا خواب و خیال داشتیم. بخ ما که یه بچی کشاورز بودیم همون کارصحرا خودش انقدّی بود که دیه به قول امروزیا اوقات فراغتمونا پرکنه ولی ما هم دل داشتیم و میخواستیم خودمونام یه کاری کرده باشیم.

اولین چیزی که به فکرمون میرسید زدن حراجی بود، یا پیدا کردن یه مغازی جایی که بشه شاگردی کرد و یه پولی در اورد. من اونسال تصمیم گرفتم که حراجی بزنم و همچین که امتحانام تموم شد شروع کردم به ساختن ده بیستا فرفره، یه کارتون بزرگام پیدا کردم  و فرفرا  را توکارتونه فروکردم. بعد اومدم و ده بیستام بسته قارقوری درست کردم اونا بهداشتی (حتما نوشته های قبلیم را بخونیند)، بعدام یه پیاله سنجت قندی و خرمایی .

صحب زود حیوونا را صحرا میبردیم و جلّی ورمیگشتم خونه وکارتون حراجیما ور میداشتم و رو سکو خونمون میشتم و داد..."حــــــــراجیه...". ولی هوچ مشتری نمیومد.از اونطرف چون به فامیلمون بخ شاگردی سپرده بودم ،جور شد و رفتم تو اون مغازه.یه دکّون دفتر سازی و لوازم تحریری بود.اما عشق حراجی هنوزام نمذاشت که از خیرش بگذرم.بخ همین حراجیمام بردم دم در مغازه .اوسّا یه جورایی به من میگفت که حراجیما جعم کنم ولی من گوشم بدهکار نبود، اونجا هیکی دو تا مشتر اومد و قیمت کرد و کم کم تونسّم سنجتاما برفوشم. تصمیم گرفتم پولاما خرج نکنم و حراجیما گنده ترش کنم. رفتم و دو سه تا کیک خریدم و تو حراجیم گذاشتم. از اون روز به بعد یه مشتریام نیومد . کیکا بعد دو رو سفت و ثقلّات شدند.اوسامام عذرما خواست و من دیه مغازه نرفتم. حراجیمام که دیه خوددون میدونیند (اوضاع بازار خراب شد J ).

مجبور شدم هنو دو هفته از تاوسون نگذشته برم صحرا و بافه جعم کنی و ... کارای سخت صحرا تو برق آفتاب....