سوال

متن منتشر شده در فضای مجازی:

تصور می کنم دوزخ از اختراعات مردمان بیدادگر باشد. اگر کسی دارای احساسات بشری باشد هیچ وقت تصور این موضوع را هم نمی کند که ، انسان به جرم اینکه در زمان حیات خود بر روی کره زمین بر خلاف مذهب اخلاقی عشیره خود رفتار کرده است،، باید تا ابدالدهر در آتش جهنم بسوزد و هیچ گونه امیدی هم برای استخلاص و عفو او وجود نداشته باشد! چنین طرز تفکری شایسته انسانهای شرافتمند نیست .. (برتراند راسل)

 

پاسخ:

وجود خداوند متعال و معاد و قیامت و همچنین اثبات نبوت پیامبران و … همگی دارای براهین عقلی، علمی، تجربی و فطری است. به طوری که هیچ صاحب عقل و نفس مطمئنی، بعد از بررسی این براهین، منکر این حقایق نخواهد شد. این براهین نیز، با تصورات بشر (مثل تصور راسل به اختراع بودن دوزخ) منتفی و باطل نمی شوند.

بر فرض پذیرش این مطلب که متن فوق، نوشت راسل باشد؛ در نقد عبارت او که می گوید: «اگر کسی دارای احساسات بشری باشد هیچ وقت… » می گوییم:

حقیقت امر نیز همچنین است؛ در ادیان الهی، افراد به محض انکار خداوند و یا انکار اصول دین و ترک اعمال یک دین؛ مستحق جهنم نخواهند بود؛ بلکه برای بهشتی و یا جهنمی شدن یک شخص، باید تمام زندگی او مورد بررسی قرار گیرد؛ اعمال، رفتار و حتی اعتقادات و تفکرات درونی او بررسی می شود. به این موضوع در مطلب«مخترعین و مکتشفین در بهشت یا جهنم» به طور کامل پرداخته شده است. (مطلب را مرور بفرمایید)

بنابراین اگر یک شخص عادی، در طول زندگی خود به خدا باور پیدا نکند؛ ولی در عملکرد، ظلمی هم ننماید؛ چنین شخصی مستحق بهشت است؛ اما اگر کسی به خداوند معتقد شود؛ حتی به دین الهی درآید؛ ولی ظلم کند؛ به جهت ظلمش، مستحق جهنم خواهد بود. و به همین خاطر در مقام نقد جناب آقای راسل می گوییم: مگر هر مومن به دین الهی، بهشتی است که هر کافر به دین الهی جهنمی باشد؟

راسل، در ادامه متن خود، دین را یک مذهب اخلاقی_قومی معرفی می کند، در حالی که دین مجموعه قوانین الهی برای زندگی بشر است هر چند بخش عمده آن اخلاقی باشد. اما ادعای راسل درباره قومی بودن دین نیز باطل است، چرا که دین اعتقادات حقه ایست که برای اثبات خود دلایل وبراهین مختلف ارائه داده است. بله اگر صرفا دین تقلید از سخنان پدران و آموزه های نیاکان بود؛ این دین ارزشی نداشت مگر آنکه برای خود برهان اقامه کند؛ ولی از آنجا که ادیان الهی، از این قبیل نبوده و حتی از ایمان به ادیان الهی به روش تقلیدی نهی شده است؛ درخواهیم یافت جناب آقای راسل در اینباره دچار اشتباه بزرگی شده اند.

ضمنا، عذاب های اخروی، همگی دائمی و ابدی نیستند، طبق آموزه های دینی، حتی جهنمیان نیز برای خلاصی از عذاب خود، به خداوند یگانه امید دارند. در روایات و آیات قرآنی، نامیدی از درگاه الهی، گناه بزرگی معرفی شده است.

جناب راسل، البته در پایان متن خود، این اعتقادات باطل را به دین و مکتب خاصی منتسب نمی کند؛ و تنها آن را از لحاظ عقلی، مورد نقد قرار می دهد؛ که نقد های او در ایباره وارد است. ولی با این مقدمه که ادیان الهی هرگز به این گونه عقائد پایبند نبودند، همانطور که گذشت.

شبهه

متن منتشر شده در فضای مجازی:

بودن یا نبودن آفریننده، مستقل از آرزوهای ماست. جهانی بدون آفریننده یا هدف شاید پوچ و بی معنا به نظر برسد، ولی این به تنهایی الزامی برای بودن آفریننده ایجاد نمیکند. (لاورنس کراوس)

 

پاسخ:

نیوتن برای اثبات خدا به دوست ملحد خود از ماکت منظومه شمسی استفاده کرد. ماکتی از منظومه شمسی که با زدن کلیدی سیاره های طراحی شده به دور خورشید می چرخیدند. دوست نیوتن با دیدن این صحنه اولین سوالش این بود این ساخته کیست؟ نیوتن در جواب گفت خود به خود به وجود آمده است! دوستش پرسید مگر می شود چیزی به این زیبایی و دقت خود به خود به وجود آمده باشد؟ نیوتن از فرصت استفاده کرده وگفت چطور می شود که این ماکت نمی تواند بدون سازنده و خالق باشد ولی نمونه بسیار بزرگتر و دقیقتر و زیباتر آن که همان منظومه شمسی است، بدون خالق باشد.

حال اگر این همه نظم، زیبایی، دقت و … بی هدف و بدون خالق باشد، و تنها توسط یک فرآیند طبیعی و یا اتفاقی به وجود آمده است، چه هدف و فلسفه ای برای آن می توان یاد کرد؟

و از آنجا که این همه نظم و ترتیب و زیبایی و … نمی تواند بدون هدف باشد؛ و هدف، نشانه یک تفکر و تعقل برای تحقق هدف است، پس هستی دارای یک عاقل و متفکر است که آن را تدبیر کرده تا به هدف برسد. ما به آن مدبر می گوییم خدا. بنابراین، هدفدار بودن هستی، الزاما وجود یک مدبر را ثابت می کند. و شاید حرف صحیحی باشد آنجا که لاورنس کراوس می گوید: «ولی این به تنهایی الزامی…» قید به تنهایی، قید مناسبی به نظر می رسد.

ضمن اینکه راه های اثبات خداوند متعدد است و منحصر در این استدلال نیست. و با ضمیمه کردن سایر استدلالات، می توان برهان هدف دار بودن هستی را تقویت کرد برای اثبات وجود خداوندی قادر و مدبر.

سوال

شبهه

گرایش به «تشبیه و تجسیم» در میان امت اسلام به وسیله شیعه و کسانی مثل هشام بن حکم ، هشام بن سالم  جوالیقی، یونس بن عبد الرحمن و ابوجعفراحول ازعلما وبزرگان مورد اعتماد شیعه امامیه، رواج پیدا کرد و اینان در این امر متأثر از یهود بوده در حالی که ائمه شیعه از هشام بن حکم و هشام بن سالم و از سخنان آن دو تبری جسته اند.

 

پاسخ:

قبل از پاسخ به این شبهه توجه به این امر لازم است که شیعه امامیه هرگز هیچ کسی را بر امامان اهل بیت(ع) ترجیح نمی دهد و لذا در امر دین و عقاید خود از قرآن و اهل بیت رسول خدا پیروی می کند و سخنان شخصیت ها و اصحاب امامان را در صورتی می پذیرند که مورد تایید اهل بیت باشد. و این تهمت که شیعه امامیه عقیده بر تجسیم دارد کاملا مغرضانه و غیر واقعی می باشد تا چه رسد که در این عقیده از هشام و دیگران متأثر شده باشند.

حقیقت خواهی، آزاد اندیشی و بی غرضی ، در انعکاس ، ضبط و بیان عقاید ملل و مذاهب یک امر ضروری بوده و عقل و نقل  همین مطلب را ایجاب می نماید و چون پشت پا زدن به تعصب ها و نادیده گرفتن دید گاه های عقیدتی و… برای خیلی ها امری دشوار است.

در رابطه با شناخت عقاید مذاهب، مذهب شیعه امامیه از جمله مذاهبی است که متأسفانه مخالفین آن، عقاید شیعیان را به وسیله معرفی نادرست نویسندگان اهل سنت که قدرت و ثروت را در اختیار داشته اند، می شنا سند و مدارک تاریخ نگاران غیرشیعی که عقاید شعیان را نوشته اند نوعا کتاب های غیر شیعی از قبیل« مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلین» اثر شیخ اشاعره علی بن اسماعیل اشعری (۲۶۰ م۳۲۴ ) « الفرق بین الفرق » عبد القاهر بغدادی و « الملل و ا لنحل » محمد بن عبد الکریم ا شعری شهرستانی(۴۷۹ م ۵۴۸ )و تاریخ ابن کثیر دمشقی و … بوده و نیز بر خی روایات غیر معتبره که در کتاب های شیعیان وجود دارد می باشد و اینان یا از روی غرض و یا از روی جهالت، مضمون این دسته روایات را عقیده شیعه پنداشته اند.

در اینجا، لازم است به طور اختصار به مقام و موقعیت این عده از علمای شیعه که متهم به تجسیم شده اند، نزد ائمه معصومین (ع ) اشاره شود.

هشام بن حکم متوفای سنه ۲۰۰ ه یا۱۹۹ از شاگردان امام صادق و امام کاظم علیه السلام است ایشان متکلم حاذق و ماهر در باب توحید، نبوت، امامت و… بوده و مناظرات او، با عمرو بن عبید معتزلی ، با مردی از شام در حضور امام صادق و غلبه هشام بر او که موجب خرسندی امام گردید و نیز مناظره ایشان با متکلمین در مجلس یحی بن خالد برمکی و غلبه هشام بر یحی بن خالد بر مکی ،درتاریخ ضبط است. غلبه او بر یحیی بن خالد برمکی باعث شد که هارون الرشید در صدد قتل هشام بر آید.[۱]

مهارت او در علم عقاید و دفاع از شیعه به گونه­ ای بوده است که حتی مخالفین و اهل سنت نیز در عین حالی که ایشان را متهم به تجسیم و تشبیه نموده به مهارت او در این زمینه اعتراف نموده است. شهرستانی در ملل و نحل خود می گوید هشام هرچند قایل به تجسیم می باشد ولی غفلت  از این امر که ایشان ژرف نگر و صاحب سرمایه تمام در اصول کلام و از متکلمین  شیعه بوده و غفلت از این که معتزله را در مسایل کلامی مستأصل و ملزم کرده، روا نیست.[۲] هشام از متکلمین حاضرجواب و از نخستین شیعیانی است که موضوع امامت را به طور استدلالی مورد بحث قرار داده و برآن دلایل کلامی اقامه کرده است و مورد مدح و تمجیید ائمه معصومین (ع) قرار گرفته است که به عنوان نمونه اشاره می شود.

امام محمد تقی (ع) در جواب سوالی در مورد هشام بن حکم فرموده: ماکان أذبه عن هذه الناحیه، هشام چه بسیار اهتمام می نمود در دفع شبهات مخالفان از این مذهب. [۳] مقام او نزد ائمه از این سخن امام صادق (ع) روشن می شود که فرمود : هذا ناصرنا بقلبه ولسانه ویده.[۴] و نیز امام صادق (ع) فرموده است: « هشام بن الحکم رائد حقنا و سایق قولنا المؤید لصدقنا و الدافع لباطل أعدائنا من تبعه و تبع أمره تبعنا و من خالفه و ألحد فیه فقد عادانا و ألحد فینا، امام (ع) در این کلام خویش، هشام را رهبر حق جویان و مؤید صدق ائمه و دفع کننده یاوه گویی دشمنان آنان و تبعیت از او را تبعیت از ائمه و مخالفت با ایشان را مخالفت با ائمه به حساب آورده است.[۵]  هشام بن حکم همان متکلم شیعی است که وقتی امام صادق (ع) از مناظره و غلبه این جوان شیعی بر عمرو بن عبید از سران معتزله در امر امامت مطلع گردید، ماجرا را از خود او جویا شد و بعد در مورد سخنان هشام که در مجلس مناظره بیان کرده بود، فرمود : یا هشام هذا والله مکتوب فی صحف ابراهیم و موسی.[۶]

با همه این مطالب ایشان ازسوی مخالفان به خصوص، افرادی مثل ، کعبی، جاحظ ، عمرو بن عبید ، ابن ابی الحدید معتزلی[۷] ، شهرستانی اشعری و ابراهیم بن سیار معروف به نظام، متهم به تجسیم می باشد.

یونس بن عبدالرحمن از یاران خاص امام هفتم و امام هشتم – علیه السلام – و از اصحاب اجماع و مورد اعتماد ائمه (ع) بوده است. امام رضا (ع)  در جواب سوال سائلی فرموده است : یونس مورد اعتماد و ثقه است آموزه های دینی را از او یاد بگیر.[۸]  این شخصیت شیعی که وقتی داود بن قاسم جعفری کتاب « عمل الیوم واللیله» یونس را بر امام حسن عسکری (ع ) عرضه می کند امام (ع) این گونه در حق یونس دعا می فرماید: خدا در مقابل هر حرفی از این کتاب در قیامت نوری به او عطا کند.[۹] بنابراین این تهمت نسبت به او دور از انصاف می ­باشد.

۳ و۴٫ هشام بن سالم و مؤمن الطاق: ابی جعفر احول معروف به مؤمن الطاق مورد تصدیق امام سجاد و امام باقر و امام صادق – علیه السلام – بوده[۱۰]و مناظره اش با ضحاک خارجی و غلبه ایشان بر ضحاک در تاریخ مشهور است.[۱۱] او کسی است که امام صادق (ع) به او و هشام بن سالم از متکلمین و علمای مورد اعتماد ائمه(ع) و عده ی دیگر از علمای شیعه نظیر زراره و ابان بن تغلب دستور داد که هر کدام در موضوع  تخصص خود شان  با مرد شامی از مخالفین شیعه، مناظره کنند و مناظره و غلبه اینان با مرد شامی سبب خوش حالی امام صادق (ع) گردید.[۱۲] کوتاه سخن این که در مقام و منزلت این عده از علمای شیعه هیچ تردیدی نیست و اهل انصاف با مراجعه به کتب و روایات معتبر شیعی به عظمت اینان پی خواهند برد. شهرستانی در مورد محمد بن نعمان ابی جعفر احول ، می گوید ایشان شیطان الطاق[۱۳] و رئیس گروه نعمانیه از شیعیان است که شیعیان او را مؤمن الطاق می خوانند. بعد می گوید ایشان از شاگردان محمد باقر بن علی(ع) است که اسراری از احوال و علوم خویش را به او افاضه کرد. در ادامه اعتراف نموده و می گوید این که : گفته شده ایشان قائل به تشبیه بوده، صحیح نیست.[۱۴]

 

حال در پاسخ به اتهام فوق باید گفت اولا عقاید شیعه امری نیست که بر کسی پوشیده باشد بلکه مستدل به قرآن و روایات معتبره بوده و در کتب کلامی و غیره ضبط است. لذا مقتضای حقیقت جویی اینست که نویسنده و گوینده باید حقیقت گویی و حقیقت نویسی را  بر منافع شخصی، ملی و دید گاه عقیدتی خود مقدم بدارد و ریسمان تعصب را از دست و پای اندیشه خویش باز کند تا بر سخن و نوک قلم او تأثیر منفی نگذارد. زیرا آنانی که تحت تأثیز عقاید خود سعی می کنند عقاید دیگران را نارسا و باطل جلوه بدهند، هرگز وظیفه خود نخواهند دانست که در مورد انعکاس عقیده هر مذهبی به کتب مرجع و اصیل آن مراجعه کنند. لذا با مراجعه به کتب تاریخی و غیره که توسط نویسندگان اهل سنت نوشته شده به تناقض گویی های بر می خوریم که به دست آوردن حقیقت را برای اهلش با زحمت همراه کرده است. آنان در خصوص  عقاید شیعه یا بدون ذکر سند و مدرک سخن گفته و قضاوت کرده اند و یا نهایت زحمتی که به خود داده اند این بوده که مضمون برخی از روایات غیر معتبره در کتب شیعه را عقیده شیعیان پنداشته اند. در حالی که بر هر منصفی لازم است که برای کشف حقیقت و آشنایی با عقاید هر مذهبی کتاب های اصیل آنان را که با قلم بزرگان آنان نگارش یافته است، مورد مطالعه قرار دهد نه کتاب های مخالفان و دشمنان آن را که از روی دشمنی نوشته شده است و ضروری است عقاید هر مذهبی را همان طوری که پیروان آن مذهب معتقدند، منعکس نماید نه آن گونه که خود می پندارد.

روی این جهت با عدم رعایت این اصل ،چگونه می توان در باره عقاید شیعه اثنا عشریه به سخنان امثال شهرستانی که مدفن امام دهم شیعیان را «قم» می داند![۱۵] و  با تعمد و یا با در دست نداشتن منابع شیعه، همانند دیگر هم کیشان خود بزرگانی از شاگردان ائمه ( ع) مثل هشام بن حکم، هشام بن سالم جوالیقی  و نیز یونس بن عبد الرحمن مولی آل یقطین را بدون ذکر مستندی متهم به تشبیه نموده و می گوید اینان خدا را جسم می دانسته ا ند [۱۶] همو که از یک سو ابی جعفر احول را شیطان الطاق معرفی می کند و از سوی دیگر اعتراف می کند که نسبت تشبیه و تجسیم به ابو جعفر احول کذب است. و یا چگونه به سخنان ابن ابی الحدید( متوفا ۶۵۶) از علمای اهل سنت ، می توان گوش فرا داد که از یک سو « هشام بن حکم» را متهم به تجسیم می کند. و از سویی دیگر می گوید کسانی از قدماء رجال شیعه مثل یونس بن عبدالرحمن و … که می گویند «انه جسم لا کالاجسام ، خدا جسم است نه مثل سایر اجسام » سخنی است که پذیرفتنش سهل است و معنای این سخن آنان این نیست که خدا جسم است زیرا مراد شان این است که خدا شیئ و ذاتی است منتهی نه مثل اشیا و ذوات دیگر.[۱۷] یعنی کار برد این نوع کلام در مورد خدا درست نیست نه اینکه علمای شیعه قایل به جسم بودن خدا باشد.

آری آنچه به هشام بن حکم نسبت داده شده سخنی است که در مقام مناظره(نه در مقام اظهار عقیده خودش) با ابی الهذیل علاف معتزلی گفته است. او خطاب به هذیل می گوید: «شما معتزلی ها می گوئید خدا شئ است اما نه مثل اشیاء دیگر، پس چرا نمی گوئید خدا جسم است نه مثل اجسام دیگر؟»[۱۸] حال بر فرض که نسبت این سخن به هشام صحیح باشد آیا معنای این سخن ، این است که هشام خدا را جسم می دانسته است؟! یا این سخن عبارت دیگری است از کلام خود معتزله؟ اشعری از علمای اهل سنت  نیز بعد از آنکه هشام را به تجسیم متهم می کند نقل می کند که هشام بن حکم گفته مرادش از جمله « انه تعالی جسم» این است که خدا موجودی است قایم به ذات خود.[۱۹]

پس معلوم می شود این دسته از علمای شیعه قائل به تجسیم نبوده اند و  نهایت دلالت این کلام که منسوب به هشام بن حکم می باشد، با توجه به این نکته که هشام مورد تأیید ائمه بوده ، این است که او در استعمال کلمه «جسم» در مورد خدا اشتباه کرده ( نه این که به ضلالت « تجسیم» گرفتار بوده و به آن اعتقاد داشته باشد) و دلیل اشتباهش نیز این امر است که بر اساس برخی از روایات ضعیفه راوی می گوید به موسی بن جعفر(ع) عرض کردم «هشام گمان می کند که خدا جسمی است که چیزی مانند او نیست»[۲۰] این نفی مماثلت می رساند که مرادش جسم به معنای متعارف آن نبوده زیرا جسم بودن با نفی مماثلت نمی سازد. پس بر فرضی که نسبت جمله فوق به هشام ثابت باشد ،اثبات نمی کند که او دارای عقیده خرافی در مورد خدا بوده است.

ثانیا کسانی مثل هشام بن حکم، یونس و …که اهل سنت از آنان به عنوان بزرگان و متکلمین و افراد مورد اعتماد شیعه و شاگردان ائمه-ع- یاد می کنند، سوال این است که اعتراف به شیعه بودن آن ها، با این نسبت های ناروا چگونه می سازد؛ زیرا شیعیان به ویژه علمای آنان که با معارف اهل بیت آشنا هستند عقایدی دیگری غیر از آنچه ائمه شان به آن معتقدند، ندارند پس معنای این سخن شهرستانی چیست که از یک سو به علم ، حکمت و زهد امام صادق (ع) و این که آن حضرت  غرق در معرفت الهی بود لذا با هیچ کس در امر خلافت نزاع نکرد؛ اقرار می کند و از سوی دیگر صریحا شیعه را متهم به تناسخ، حلول  و تشبیه نموده و می گوید: هشام بن حکم و هشام بن سالم جوالیقی از متکلمین شیعه قایل به تجسیم بوده اند؟ و این ادعای او که: « شیعیان این اعتقادات شان را به جعفربن محمد الصادق نسبت داده و ایشان از این عقاید تبری جسته است »،[۲۱] چه مفهومی دارد؟ این امر نشان می ­دهد که اهل سنت شیعه را درست نشناخته تا عقاید شان را بشناسد به علاوه که این نوع تمجید و ثنا گفتن از امامان شیعیان و متهم نمودن رهروان و اصحاب خاص آن حضرا ت متهم نمودن خود ائمه هدی –ع –  است. خوب وقتی امام شیعیان از این اوهام تبری جسته یقینا شیعیان و به ویژه اصحاب خاص آن حضرات که نسبت به دیگران آشنا تر به عقاید مذهبی شان هستند ، نیز از این خرافات که جزء عقاید اهل سنت است و در ادامه اشاره خواهد شد ، مبرا خواهند بود. افزون بر اینها این سخن که آئمه (ع) از این افراد تبری جسته است در روایت یا منبع معتبری ثابت نشده اما توصیف ائمه –ع- از این بزرگان ثابت می باشد چنانکه به عنوان نمونه به برخی از این مدایح اشاره شد.

ثالثا تمجید و مدح ائمه معصومین از امثال هشام بن حکم با قول ایشان به تجسیم ، تنافی دارد و معقول نیست امام صادق(ع) که مثل شهرستانی از علمای اهل سنت، به عظمت آن اعتراف می نماید و می گوید : ایشان به دلیل  غرق بودن در معرفت الهی در امر خلافت با کسی نزاع نکرد ؛ نوجوانی را در مجلس خویش بالا دست دیگران بنشاند و گرامی بدارد و از ایشان به عنوان مهم ترین یاور خویش یاد کند ، در حالی که او  به تجسیم این عقیده خلاف قرآن و سنت معتقد ا ست. و از همین احترام خاص امام صادق نسبت به هشام بن حکم در سن نو جوانی می توان کشف کرد که ایشان از نوجوانی مورد تأیید امام –ع – و از شیعیان مخلص و دارای عقیده منطقی بوده و لذا برای دفع شبهه مورد بحث این سخن که برخی گفته است:« شاید سبب نسبت دادن  تجسیم به هشام بن حکم این بوده باشد که ایشان در بدو امر قائل به تجسیم بوده ولی بعد از مراجعه به امام صادق ، هرگز قایل به تجسیم نبوده» [۲۲] قابل قبول نمی باشد.

بنابراین به قطع  باید گفت انگیزه متهم نمودن علمای شیعه به مجسمه و اندیشه های باطل، جز عدم اطلاع از عقاید شیعیان و یا حسادت و نیز غلبه علمای شیعه به سبب مهارت شان در مسایل اعتقادی و غیره برصاحب نظران از اشاعره و معتزله ، امری دیگری نبوده است، صاحب نظرانی که برخی از نظریه های شان صد در صد مخالف قرآن بوده و متکلمین شیعه به ویژه امثال هشام بن سالم ، مؤمن الطاق و …با منطق قوی یاوه گویی آن ها را برای همه و همیشه بر  ملا می نموده و مخالفان مذهب شیعه خواسته اند با این گونه اتهام ها و ترفند ها آبروی مؤمن الطاق ، هشام ، و ..را نزد عموم مردم لکه دار نمایند تا خود نفسی راحتی بکشند. روی همین جهت این گونه اتهام ها فقط در منابع اهل سنت که در ابتدای این نوشتار به برخی از آن ها اشاره شد ،مطرح شده و دیگران نیز بدون مراجعه به کتب شیعه از اسلاف شان پیروی کرده و از این ها گرفته اند.

ممکن است همانگونه که اشاره شد برخی ها مضمون روایات غیر معتبره در کتب شیعه را عقیده شیعیان بپندارد چنان که قطع نظر از اتهام ، مدرک بسیاری از شبهات علیه شیعه همین روایات می باشد و به آن استناد می شده و می شود. روایاتی که نوعا در سوال سائل مسأله تجسیم به هشام بن حکم و… نسبت داده شده و اهل سنت آن را مستند خود قرار داده که هشام قائل به تجسیم بوده ، در حالی که بین عقیده شیعه و بین روایات غیر معتبره فرسنگ ها فاصله است و صرف وجود روایتی در منبعی از منابع شیعه دلیل آن نیست که شیعه معتقد به مضمون آن است و شیعه هیچ گاه ادعا نداشته که تمام روایات موجود در کتب معتبره شیعه ( تا چه رسد به غیر معتبره) مورد تصدیق آن ها است.و این امری است روشن و بر کسی که اندک اهل اطلاع باشد پوشیده نیست.

نمونه این روایات ضعیف و غیر معتبر عبارتند از: روایتی که راوی به امام صادق –ع – عرض می کند از هشام  بن حکم شنیدم و از شما روایت می­کرد که خدا جسم نوری صمدی است.[۲۳] در حالی که در سند این روایت علی بن ابی حمزه بطائنی است که متهم به کذب بوده و امام هشتم بعد از مرگ او ، از معذب بودنش خبر داده است[۲۴] و نیز روایتی که راوی می گوید هشام بن حکم قائل به تجسیم بوده است.[۲۵] در سند این روایت یونس بن ظبیان از غلاه و جاعلین حدیث است که امام هشتم او را لعن نموده است[۲۶]

و همین طور برخی روایات دیگر که اهل سنت آنها را مستند خود قرار داده، در سند آن عمرو بن عبید و ابراهیم  النظام معتزلی(ابن سیار) است که کشی در مورد نظام گفته است ایشان منکر بقای همیشگی اهل بهشت در آن بوده ( رجال کشی ص ۲۷۴) که این سخن مخالف صریح قرآن است.

و نیز از همین گونه روایات غیر معتبره روایتی است که سائل به هشام بن حکم نسبت تجسیم را داده و امام هفتم موسی بن جعفر(ع) هشام را نفرین کرده. [۲۷] در حالی که یکی از  کسانی که در سلسله سند روایت قرار گرفته «علی بن عباس جرا ذینی» است که از نظر اهل تخصص و علماء راوی شناس، ضعیف و متهم به غلو بوده و روایاتش معتبر نمی باشد.[۲۸]

و همین طور روایتی که راوی می­ گوید به امام هفتم نظریه هشام بن سالم و هشام بن حکم را مبنی بر جسم بودن خدا حکایت کردم و امام –علیه السلام- (بدون اشاره به منسوب بودن نظریه تجسیم به هردو هشام) فرمود: « همانا هیچ چیزی شبیه خدا نیست …». [۲۹] در سند این روایت نیز «علی بن عباس جراذینی» است که ضعیف بوده و به دلیل متهم بودنش به غلو مورد اعتماد نیست.[۳۰] در نتیجه چنانکه برخی از متخصصین علم رجال گفته است تمام این گونه روایات غیر معتر بوده و قابل اعتماد نمی باشند[۳۱] و هیچ منصفی نباید به خود اجازه بدهد که با استناد به این گونه روایات، شیعه را متهم به تجسیم و تشبیه نماید به ویژه که در اکثر این گونه روایات نسبت تجسیم به علمای شیعه توسط راوی مطر ح شده و راوی می گوید من شنیده ام که هشام بن حکم قائل به تجسیم است و امام شیعیان روی مصلحت تقیه یا مصلحت دیگری، اشاره ای به صحت و سقم اصل نسبت نکرده و شاید برای حفظ جان هشام از او دفاع نکرده است.

ثالثا بر فرض اگر در یک منبع معتبر و روایت معتبری ثابت شود که بر خی از علمای شیعه قائل به تجسیم بوده و امام معصوم و خلیفه رسول خدا از او  به دلیل همین عقیده خرافی تبری جسته در حالی که مورد مورد تقیه و یا رعایت مصلحت دیگری نبوده است، شیعیان به تبعیت از امام خود از چنین عالمی تبری خواهد جست اما روشن شد که نسبت دادن تجسیم به علمای شیعه و از جمله کسانی که از آنان در این نوشتار اسمی به میان آمد ه و از سوی علمای اهل سنت بدون ذکر سندی متهم به تجسیم شده اند، در هیچ منبع معتبری رأی آنان مبنی بر تجسیم ثابت نشده است. و چگونه این رأی سست و  بی پایه را می توان به علما و شاگردان ائمه نسبت داد در حالی که از یک سو مذهب شیعه امامیه مذ هبی است که به تبعیت از ائمه خود در زمینه  بهره گیری از قرآن و سنت ، همواره از چراغ عقل و تفکر استفاده کرده و تاریخ این مذهب شاهد این مدعا است و از سوی دیگر به وجود آمدن عقیده تجسیم محصول سطحی نگری و عدم تفکیک میان ظهور تصوری و ظهور تصدیقی برخی از آیات و روایات می باشد.

شکی نیست که قرآن و سنت معتبره حجت و تبعیت از آن بر همه لازم و مخالفت با آن برای احدی مجاز نیست ولی در بهره گیری از این دو منبع ، ظهور نا پایدار و ظهور مستقر را از هم جدا باید کرد  چرا که جمود بر ظواهر ابتدایی آیات و روایات جز پایین آوردن مقام قرآن و سنت نتیجه دیگری ندارد. فرقه های مجسمه ، خوارج و اهل حدیث هر کدام کتاب و سنت را پشتوانه افکار خود شمرده و مخالفان خود را به مخالفت کتاب الله و سنت پیامبر – ص-  متهم کرده اند. گروه مجسمه به برخی از آیات و روایاتی که در آن ها واژه های «عین» ،« ید» « وجه» وارد شده استناد جسته اند و در مقام تفسیر، به ظهور ابتدایی این کلمات اکتفا کرده و از ظهور تصدیقی آن که بعد از ملاحظه همه قرائن، به دست می­اید غفلت نموده اند.

به عنوان نمونه قرآن در مقام انتقاد از یهود که خدا را به بخل وعجز متهم کرده و گفتند« ید الله مغلوله ، دست خدا بسته است» ،می فرماید : بل یداه مبسوطتان ینفق کیف یشاء[۳۲] سطحی نگرها و اصحاب جمود، فورا برای خدا دو دست ثابت کرده اند که با آنها انفاق می­کند و در این باره برخی از علمای اهل سنت نظیر اشعری تصریح می کند که: « اهل حدیث و اهل سنت به خدا ، فرشتگان و … اعتقاد دارد و نیز اعتقاد دارد که خدا دو دست دارد چنان که  فرموده« خلقت بیدی» و خدا صورت دارد چنانکه فرموده:« و یبقی وجه ربک…» ، دو چشم دارد چنانکه فرموده «تجری بأعییننا» و بر کرسی خود نشسته است چنانکه فرموده  «الرحمن علی العرش استوی » منتهی کیفیت اعضا و جوارح خدا و کیفیت نشستنش بر عرش مجهول است. در ادامه می گوید خدا در روز قیامت به وسیله چشم دیده می شود چنانکه ماه در شب چهارده دیده می شود و این که حضرت موسی نتوانست خدا را ببیند ، معلوم می شود که در دنیا قابل رؤیت نیست.[۳۳]

و نیز در منابع مهم و معتبر اهل سنت این روایت را از رسول خدا در مورد جهنم نقل کرده اند که نشان می دهد خدا همانند یک انسان دارای پا وقدم می باشد. بر حسب این روایت روز قیامت جهنمی ها به جهم انداخته می شود و ندای جهنم به «هل مزید» بلند است تا این که خدا پای خود را به جهنم می گذارد و جهنم می گوید خدا یا به عزت و کرمت دیگر بس است.[۳۴]

روایات از این دست در منابع معتبر اهل سنت فراوان به چشم می خورد و بر اهل بصیرت است که در رابطه با عقاید اهل سنت که پشتوانه آن این گونه روایات می باشد و در باره عقاید شیعه که مستدل به آیات قرآن و روایات معتبر ه است ، و نیز در این رابطه که چه کسی معتقد به «تجسیم » می باشد با چشم خرد و بصیرت قضاوت نمایند.

 

پی نوشت ها:
[۱] شیخ عباس قمی ، منتهی الآمال ج ۲ ص ۴۴۴، قم ،انتشارات هجرت.
[۲]  شهرستانی اشعری ملل و نحل ج ۱ ص ۱۸۵، بیروت ، دار المعرفه ، بی تا
[۳] السید الامین،محسن، أعیان الشیعه ج ۱ ص۴۲ ،بیروت،دارالتعارف ، بی تا.
[۴] سید مرتضی ، الشافی  ج ۱ ص ۱۲-۳۳ قم  ، اسماعلیان ، دوم  ۱۴۱۰
[۵] هاشم معروف ،الشیعه بین الاشاعره و المعتزله ، ص ۱۷۳ بیروت ، دار النشر، للجامعیین، اول ۱۹۶۴و الشافی ج۱ ص ۸۴
[۶] الشیخ الطوسی ،محمد ،اختیار معرفه الرجال ج ۲ ص ۵۴۹، مؤسسه آل البیت ،۱۴۰۴
[۷]. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه ج۳ ص۲۲۸،، قم اسماعلیان
[۸] العلامه الحلی ، خلاصه الاقوال ص ۲۹۶ ، مؤسسه النشر الفقاهه ، اول ۱۴۱۷
[۹] .النجاشی ،رجال النجاشی ، ص ۴۴۷ ، جامعه مدرسین، ۱۴۱۶
[۱۰] .السید ابوالقاسم خویی، معجم رجال الحدیث ، ج ۱۸ ص ۳۴،بی نا ،پنجم ۱۴۱۳
[۱۱] الشیخ الطوسی ،محمد ، اختیار معرفه الرجال ج ۲ ص ۴۲۹ ، مؤسسه آل البیت، ۱۴۰۴
[۱۲] الشیخ الطوسی ،محمد ، اختیار معرفه الرجال ج۲ ص ۵۵۷( تحقیق :السید مهدی الرجائی ،مؤسسه آل البیت، بی تا
[۱۳] در حالی که قرآن می فرماید: ..ولا تنابزوا بالالقاب بئس الاسم الفسوق ،.و لقب بد بر یکدیگر نگذارید که این بد رقم یادآورى از یکدیگر است.(حجرات /۱۱)
[۱۴] شهرستانی، ملل و نحل ج۱ ص ۱۸۷ پیشین
[۱۵] . شهرستانی ، ملل و نحل  ج ص ۱۸۷پیشین
[۱۶]شهرستانی اشعری، محمدبن عبد الکریم، الملل و ا لنحل ج ۱ ص ۱۶۶و ص۱۸۸ ،بیروت ، دار المعرفه ، بی تا واشعری ،علی بن اسما عیل ، مقالات الاسلامیین ج۱ ص۱۰۲ به بعد قاهره ،مکتبه النهضه المصریه ، ۱۳۶۹ ه
[۱۷]  ابن ابی الحدید معتزلی، شرح نهج البلاغه ، ج ۳ ص ۲۲۸، قم اسماعلیان،
[۱۸] . سید مرتضی، الشافی  فی الامامه ج ۱ ص۸۴،قم،اسماعلیان، ۱۴۱۰ و هاشم معروف، الشیعه بین الاشاعره و المعتزله ص ۱۷۲
[۱۹] اشعری ،اسماعیل ،مقالات الاسلامیین ج ۲ ص ۶ به نقل از: سید ابوالقاسم الموسوی الخویی ،معجم رجال الحدیث ج ۲۰ ص ۳۲۱ ،بی نا شر پنجم ۱۴۱۳
[۲۰] کلینی ،محمدبن یعقوب ،اصول کافی ج ۱ ص ۳۰۶ ، باب النهی عن الجسم والصوره، اسوه ، سوم ۱۳۷۵
[۲۱] شهرستانی اشعری، محمدبن عبد الکریم، الملل و ا لنحل ج ۱ ص ۱۶۶ ،بیروت ، دار المعرفه ، بی تا. اشعری ،علی بن اسما عیل ، مقالات الاسلامیین ج۱ ص۱۰۲ به بعد قاهره ،مکتبه النهضه المصریه ، ۱۳۶۹ ه
[۲۲] الکراجکی ،محمدبن علی(متوفا ۴۴۹) ،کنزالفوائد ص ۱۹۸، مکتبه مصطفوی، دوم ۱۴۱۰
[۲۳] کلینی ، محمد بن یعقوب ،اصول کافی ، ج ۱ ص۳۰۰ (باب النهی عن التجسیم والصوره) انتشارات اسوه، سوم ۱۳۷۵
[۲۴] الشیخ الطوسی ،محمد ، اختیارمعرفه الرجال ج۲ ص ۷۰۵ و۷۴۲، (تحقیق :السید مهدی الرجایی )مؤسسه آل البیت (ع) بی تا
[۲۵] کلینی ، محمد بن یعقوب ،اصول کافی ، ج ۱ ص ۳۰۴ (باب النهی عن التجسیم والصوره) انتشارات اسوه، سوم ۱۳۷۵ ش
[۲۶] الشیخ الطوسی ،محمد ، اختیارمعرفه الرجال ج۲ ص ۶۵۷، (تحقیق :السید مهدی الرجایی )مؤسسه آل البیت (ع) بی تا و نجاشی ، رجال نجاشی  ص ۴۴۸
[۲۷] کلینی ، محمد بن یعقوب ،اصول کافی ، ج ۱ ص۳۰۶ (باب النهی عن التجسیم والصوره) انتشارات اسوه، سوم ۱۳۷۵ ش
[۲۸] السید الخویی، معجم رجال ا لحدیث ج ۱۳ ص ۷۲،بی ناشر، پنجم  ۱۴۱۳
[۲۹] . کلینی ، محمد بن یعقوب ،اصول کافی ، ج ۱ ص۳۰۶ (باب النهی عن التجسیم والصوره) انتشارات اسوه، سوم ۱۳۷۵ ش
[۳۰] السید الخویی، معجم رجال ا لحدیث ج ۱۳ ص ۷۲،بی ناشر، پنجم  ۱۴۱۳
[۳۱] السید الخویی، معجم رجال الحدیث ج۲۰ ص ۳۲۱، بی نا ، پنجم ۱۴۱۳
[۳۲] .مایده/ ۶۴
[۳۳] الاشعری ، علی بن اسما عیل ، مقالات الاسلامیین ،ج ۱ص ۳۲۰  به بعد ، قاهره ،مکتبه النهضه المصریه ، ۱۳۶۹
[۳۴] متقی هندی ،کنرالعمال ج ۱۴ص ۵۲۱ ، بیروت ، مؤسسه الرساله ۱۴۰۹

پایگاه علمی فرهنگی اعتقادی شیعه - محمد ظاهر نصیری

شبهه

چرا حضرت علی علیه السلام در نهج البلاغه زنان را ناقص العقل، ناقص الایمان، ناقص الحظوظ معرفی کرده است؟ دلیل و حکمت این سخن چه بوده است؟

 

پاسخ:

خطبه شماره هشتاد در نهج البلاغه، خطبه ایست که پس از فراغت از جنگ جمل بیان شده است. جنگ جمل فاجعه اى بود که به رهبرى عایشه (یکی از همسران پیامبر) به راه افتاد و هزاران نفر از مسلمانان در آن کشته شدند.

طبرى تعداد قربانیان این جنگ را حداقل ۱۰ هزار نفر کشته در اطراف شترى که به عنوان نشان و علامت جبهه عایشه بود ذکر نموده است.[۱] خطابات موجود در این خطبه در حقیقت موشکافى یکى از زمینه هاى روانى، شخصى و شخصیتى فاجعه جمل و به گفته یکى از مفسّرین و مورخین مشهور اهل تسنّن، تعریضى به رفتار عایشه مى باشد. ابن ابی الحدید در اینباره می نویسد: «هذا کلّه رمز الى عایشه».[۲]

با صرف نظر از اینکه این حدیث ناظر به جنگ جمل و نقش تحریک آمیز عایشه است، و با صرف نظر از اینکه آیا تفاوت حجم مخ و مخچه زن و مرد بیانگر تفاوت کمّى و کیفى عقل زن و مرد باشد، این حقیقت قابل انکار نیست که به کارگیرى و بهره گیرى زن و مرد از عقل و عاطفه متفاوت است. تعقل زنان و بهره گیرى آنان از دریافت هاى عقلى نسبت به مردان کمتراست، همان طور که عاطفه و احساسات مردان نسبت به زنان کمتر است، براساس نظام احسن آفرینش و به مقتضاى حکمت الهى، مسئولیت بین انسان ها تقسیم و براى انجام آن مسئولیت ها امکانات، شرایط و تجهیزات متناسب با آن در اختیار افراد قرار داده شد و این شاهکار خلقت است که زنان داراى عاطفه و احساسا بیشتر باشند تا مادرى مهربان براى فرزندان باشند و بتوانند نقش تربیتى خود را به درستى ایفا کنند.

همان طور که مردان براى مدیریت منزل و انجام کارهاى سخت نیاز به قوه تعقل بیشتر و قدرت جسمى بیشتر دارند. بنابراین عبارت خطبه نهج البلاغه به هیچ وجه در مقام تحقیر زنان به طور مطلق نیست بلکه صرفاً تبیین تفاوت تکوینى و تشریعى در مورد توانایى هاى زن و مرد و لزوم تطبیق وظایف و مسئولیت ها با توانایى هاست. ضمن آنکه هشدارى است براى انسان ها که عدول از این توانایى ها و وظایف فردى زمینه ساز فجایعى مانند آنچه در جمل گذشت مى گردد.

با این مقدمه به سراغ تبیین معنا و منظور عبارت «نواقص العقول» در مورد زنان مى رویم.

دیدگاه اسلام درباره زن و مرد

بنابر دیدگاه اسلام زن و مرد هر دو در گوهر شریف انسانیت مشترک هستند. در عین حال نظام زیباى آفرینش هر یک از این دو را با ابزارهاى ویژه اى مجهز ساخته و به تناسب آن رسالت و مسئولیت خاصى نیز بر دوش هر کدام نهاده است. تجهیز هر یک از دو صنف فوق به گونه اى است که از ترکیبشان شرایط و بستر مطبوع و دلپذیرى براى ایجاد خانواده و کانونى فعال و پر مهر و صفا پدید مى آید. هر یک در کنار دیگرى مى تواند آرامش و رشد بیابد. هم چنین زمینه مناسبى براى رشد و تربیت سالم فرزندان به وجود مى آید. در این تقسیم طبیعى آنچه معمولاً در مرد ظهور و بروز بیشترى دارد، قدرت و توانایى بیشتر براى انجام کارهاى سخت و طاقت فرسا مى باشد و نیز زیرکى و حسابگرى در امورى است که به تعقّل و دوراندیشى نیازمند است و آنچه در زن نمود و پیدایى بیشتر دارد؛ لطافت، زیبایى، مهر، عاطفه، شور و احساس قلبى است.

آنچه گفته شد، به معناى بى خردى زن یا بى عاطفگى مرد نیست و به معناى آن نیست که هر زنى، کم اندیش تر از هر مردى و هر مردى، کم عاطفه تر از هر زنى است؛ بلکه مى توان گفت که به طور متوسّط غالب کُنش هاى مرد، رفتارهاى حسابگرانه، و غالب کُنش هاى زن کردارهاى مهرانگیز و عاطفى است.

علاوه بر اینکه هر یک از ویژگى هاى زن و مرد در جاى خود بسیار ضرورى است و این تقسیم تکوینى به هیچ روى نشانگر ارزش گذارى مرد در برابر زن و فرومایگى زن نیست؛ بلکه هر یک جلوه اى خاص از اسماى حُسناى الهى است. به قول شاعر:

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست     که هر چیزش به جاى خویش نیکوست

عقل زن و مرد

درباره عقل زن و مرد گفتنى است؛ عقل بر دو گونه است:

۱_ عقلى که معیار کمال و قرب الهى است: «العقل ماعبد به الرحمان واکتسب به الجنان»؛ [۳] «عقل آن است که با آن خدا پرستش مى شود و بهشت ها به وسیله آن به دست آید». این عقل همان «عقال» و زانوبند هواها و امیال نفسانى است.

۲_ عقل حسابگر، ابزارى و اینتسترومنتال (Instrumental Reason) که کاربرد آن بیشتر در تنظیم معاش و سیاسات است. در این زمینه هر چند به طور معمول مرد از زن پیشى مى گیرد؛ ولى این معیار کمال نیست و چنان که گفته شد نوعى تقسیم کار طبیعى و تکوینى است و در مقابل آن زن نیز از مهر و عاطفه افزون ترى برخوردار است. از توضیح یاد شده روشن مى شود که تعبیر امیرمؤمنان علیه السلام تحقیر کننده زن و برترى ارزشى مرد بر زن نیست؛ بلکه هشدار به کسانى است که در هر مسئله اى انتظار حرکتى مردگونه از زنان دارند. سخن آن حضرت در واقع توجه به این نکته است که زن موجودى سراپا شور و احساس و عاطفه است و در برخورد با او نباید انتظار حسابگرى هاى مردانه را داشت؛ بلکه باید دقیقاً روان شناسى او را به دست آورد و به تناسب آن با وى روبه رو شد.

از نظر یافته هاى علم روانشناسى، زنان و مردان در نوع هوش با هم متفاوت هستند. مردان، هوشیارى با دید متمرکز دارند و زنان هوشیارى با حواس و دید باز. همین مسأله در نوع قضاوت مرد و زن تأثیر مى گذارد. مردان به طور معمول در صدور رأى تمام جوانب مخفى را مى بینند اما خانم ها به طور غالب به اشدّ مجازات فکر مى کنند، زیرا همان گونه که در ابراز محبت سریع هستند در اعمال خشم هم شدید هستند.[۴]

نکته دیگر این است که زنان همیشه خواهان برقرارى ارتباط هستند. از این رو تمایل دارند تا دیگران را در تصمیم گیرى هاى خویش شرکت دهند و چون سلیقه هاى افراد گوناگون است روند انتخاب و تصمیم گیرى زنان نسبت به مردان که محور تصمیم گیرى هاى آنها، خودشان و قدرت تعقّل آنهاست، کندتر خواهد بود.

روان شناسان مى گویند: مردان در ابتدا خودشان تصمیم مى گیرند و بعد آماده هستند که بر مبناى اطلاعات دیگران تصمیم خویش را تغییر دهند، اما زنان با دخالت دادن دیگران در تصمیم گیرى ها و در نظر گرفتن تمام سلیقه ها و خواسته هاى افراد خانواده تصمیم مى گیرند و سعى مى کنند در تصمیم گیرى هاى خود، نظر همه را تا حدّى تأمین کنند. جان گرى روان شناس مشهور مى گوید: «مرد ابتدا هدف را پیدا مى کند، بعد حرف مى زند و زن حرف مى زند و بعد هدف را پیدا مى کند»[۵]

البته ناگفته نماند که واقعیت فوق سبب برترى مطلق هوشى مرد بر زن نیست بلکه تفاوت هوشى زن و مرد را سبب مى گردد. بى شک سطح هوش هیجانى، کلامى و هنرى زنان بالاتر از مردان و در مقابل سطح هوش مکانیکى و ریاضى و فلسفى مردان قوى تر است و یکى از رموز وظایف مادرى و همسرى در زن و وظایف اجتماعى و حکومتى در مرد مبتنى بر همین تفاوت در هوش است. [۶]

با این توضیح روشن مى شود که آنچه در حقیقت مورد نکوهش امیرالمؤمنین على علیه السلام قرار گرفته است خارج شدن زن از استعدادهاى طبیعى و عمل کردن برخلاف مقتضاى خلقت و دستورات الهى است.

 

نواقص الایمان

از عبارت نواقص الایمان، کامل واضح می شود که منظور حضرت، همه زنان نیست، چرا که زنان بسیاری از جهات ایمانی، از مردان برتر اند؛ از جمله حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها که برتری ایشان بر مردان مسلمان، شکی نیست؛ تا آنجا که پیامبر اکرم در منزلت ایشان، خطاب به سلمان فارسی می فرماید: «یا سلمان انّ ابنتی لفی الخیل السوابق»؛[۸] ای سلمان! دخترم فاطمه در زمره سبقت گیرندگان است.

حال چگونه ممکن است که امیرالمومنین علی علیه السلام، زنان را به طور عام، ناقص در مساله ایمان معرفی کند. اگر منظور حضرت عبادات نیز باشد، زنان در قبال مردان، از تکالیف ساده تری برخودار اند، برای مثال، بر زنان جهاد واجب شرعی نیست، نفقه دادن، رسیدگی به امور منزل و … از وظایف شرعی مردان است که بر زنان وضع نشده است.

اما زنانی چون عایشه که با به راه انداختن  جنگ هایی چون جمل و صفین، خون هزاران بی گناه را ریخته اند، و در بین مسلمین، به ام المومنین معروف بودند، در این خطبه صراحتا ناقص الایمان خوانده شده اند، به جهت آنکه حضرت قصد کرده اند تا این مفهوم را منتقل نمایند که: زنان پیامبر نیز می توانند از ایمان بی بهره باشند.

 

نواقص الحظوظ

تعبیر «نواقص الحظوظ» بیان یک مسئله حقوقى است و با کاوش دقیق روشن مى شود که اگر سهم و بهره مالى زن در برخى اَشکال آن کمتر از مرد است، کاستى آن به شکل دیگرى جبران شده است. لذا این سخن نیز چون فرازهاى یاد شده، بیانگر «ناهمانندى» (Dissimilarity) و تفاوت هاى شکلى (Formal) است، نه «عدم تساوى» .(unequality) توجه به ساختار کلّى اقتصادى خانواده نشان مى دهد که اسلام بار مالى خانواده را تماماً بر عهده مرد نهاده و تأمین نیازهاى اقتصادى زن را اعمّ از تهیه مسکن، خوراک و پوشاک وظیفه مرد دانسته است.[۹] همچنین حقوق دیگرى براى زن مانند مهریه قرار داده است.

بنابراین اگر زن نصف مرد ارث مى برد، مى تواند همه آن را براى خود محفوظ بدارد و هرگونه دوست دارد خرج یا ذخیره نماید و مرد کوچک ترین حقّى بر دارایى زن ندارد؛ لیکن مرد باید نیازهاى زن را تأمین کند و بخش عظیمى از آنچه را که به عنوان سهم الارث، غنائم، درآمد یا شکل هاى دیگر به چنگ مى آورد باید براى زن خرج نماید.

افزون بر آن در مواردى نیز ارث زن مساوى با مرد است؛ مثلاً پدر و مادر میّت در صورتى که میّت داراى فرزند باشد هر کدام «یک ششم» ارث مى برند. هم چنین برادر و خواهر مادرى میّت ارث مساوى دارند. از مجموع قواعد حقوقى یاد شده مى توان نتیجه گرفت که بهره اقتصادى زن در این زمینه اگر بیشتر از مرد نباشد، کمتر نیست و سخن امیرمؤمنان علیه السلام ناظر به بخش خاصى از احکام حقوقى است. در مجموع سهم ارث کمتر زن و دختر چه بسا به جهت کم رنگ کردن نقش زن در مسائل اقتصادى و جهت دادن احساس نیاز او به همسر است تا زمینه شکل گیرى نظام خانواده و تحکیم آن بیش تر فراهم شود.

شهادت و گواهى زن

مسئله نابرابرى شهادت زن و مرد نیز حکمت هایى دارد که اگر پیش فرض هاى اندیشه هاى فمینیستى و مشابه انگارى زن و مرد کنار رفته و با ژرف کاوى هاى دقیق روان شناختى به مسئله نگاه شود، عظمت احکام نورانى اسلام آشکار مى شود. آنچه در اینجا به طور مختصر مى توان اشاره کرد این است که:

اولاً: شهادت در مواردى است که شاهد و بستگانش نه ذى نفع باشند و نه متّهم و زیانکار، پس هیچ امتیاز و بهره اى از زنان سلب نشده است تنها آنان از یک تکلیف الزامى معاف شده اند. زن و مرد در ادّعا و طرح دعوى که به نفع آنان است و یا در اقرار که به زیان آنان است، برابرند اما در شهادت که نفع و ضررش مربوط به دیگرى است تکلیف اجتماعى براى اثبات حق از عهده زنان برداشته شده است. این امر زمانى وضوح بیشترى مى یابد که توجه داشته باشیم مردم به طور معمول از اداى شهادت طفره مى روند به خاطر زحمت، لطمه و گاهى تهدیدهایى که براى شاهد به وجود مى آید، لذا با این کار حقى از زن سلب نشده است بلکه مسئولیتى از عهده او برداشته شده است.

ثانیاً: این نابرابرى در همه موارد نیست و در برخى از امور شهادت زن به تنهایى کافى است. مانند مواردى که مربوط به اموز زنانه است.

ثالثاً: برابرى شهادت دو زن با شهادت یک مرد در امورى مانند قتل و زنا کاملاً متناسب با روان شناسى زن مى باشد، زیرا:

۱_ زن نسبت به مرد بسیار با حیاتر است و به خاطر حجب و حیایى که دارد در برخورد با صحنه هایى چون زنا معمولاً رو برمى گرداند و خیره نمى شود، خصوصاً زنى که باید عادل هم باشد (چون در شهادت، عدالت شرط است) و معمولاً از صحنه هاى گناه آلود به شدت روى گردان است. برخلاف مرد که غیرت در او تحریک مى شود.

۲_ همان طور که گفته شد، زن عاطفى تر از مرد است و این براى او نه تنها نقص نیست، که کمال او در آن است؛ لیکن این ویژگى که در جاى خود ضرورت دارد توابع و آثار وضعى خاصى نیز دارد که باید نسبت به آن هوشیار بود. برخى از آثار طبیعى این ویژگى در مسئله شهادت از قرار زیر است:

الف. زن در برخورد با صحنه هاى دل آزارى چون قتل به شدّت متأثّر مى شود و از دقّت در دیدن صحنه خوددارى مى کند، از همین رو ممکن است به درستى قاتل و چگونگى انجام قتل را نشناسد و شهادت وى از دقّت کمترى برخوردار باشد و با ضمیمه شدن شاهد دیگر احتمال خطا کاهش مى یابد.

ب. در روان شناسى شناخت (Psychology Of Knowledge) این دیدگاه وجود دارد که عواطف و احساسات آدمى در شناخت هاى وى تأثیر مى گذارند، لاجرم هر اندازه موجودى عاطفى تر و احساسى تر باشد، ممکن است قواى ادراکى اش بیشتر دستخوش تخیلات و پندارهاى نادرست شود.

ج. آسیب پذیرى زن به لحاظ عاطفى بودن در شهادت هایى که آثار مهم حقوقى (مانند اعدام و…) دارد، بیشتر است.

در اینجا این سؤال رُخ مى نماید که اگر حکم برابرى شهادت دو زن با شهادت یک مرد به لحاظ تناسب روان شناختى وضع گردیده است، پس چرا حضرت على علیه السلام این مسئله را در رابطه با «نقصان عقل» مطرح کرده اند؟ پاسخ آن است که:

همانطور که یادآورى شدیم، مقصود از عقل در اینجا عقل کمال بخش نیست، تا نقصان آن ضربه اى به شخصیت و منزلت زن بزند، بلکه مربوط به فعالیت قواى عاطفى زن است.

ضمن اینکه از نظر اصول جرم شناسى و دادرسى کیفرى و روان شناسى نیز اظهار آگاهى از هر واقعه اى و بیان شکل و خصوصیات هر رویداد مورد مشاهده به حسب آنکه شاهد آن زن باشد یا مرد؛ عاطفى باشد یا خوددار، طفل باشد یا بزرگ سال؛ با طرف هاى آن قضیه نسبت فامیلى داشته باشد یا نه و… اختلاف زیادى پیدا مى کند.[۱۰] تجربه نشان داده که شهادت اشخاص احساسى و عاطفى – که طبعاً نیروى تخیّلى قوى تر دارند و نیروى تخیّل آنان ناخودآگاه در اصل واقعه و نقل آن تصرّفاتى مى کند و قسمتى از آن را تغییر مى دهد – از دقت و صحّت کمترى برخوردار است و زن نیز از آن حیث که بعد عاطفى و احساسى اش غلبه دارد، طبیعى است که باید شهادتش درباره امورى که اهمیت زیاد دارد (مثل قتل و…) همراه با تأیید بیشترى باشد.

سوال

سوال:

در صحیفه علویه، دعای روز دوشنبه، از زبان حضرت امیر (ع) میخوانیم که «منزه است خدایی که نباء عظیم را به من شناساند»
و آیه اول سوره نبا را به حضرت علی (ع) تفسیر می کنند. آیا این مسئله این تفسیر را رد نمی کند؟

 

پاسخ:

این سوال، نشات گرفته از یک شبهه می باشد؛ شبهه ای که اولین بار، ابوالفضل برقعی در کتاب «عرض اخبار» خود مطرح کرده است. او می نویسد: محمد بن فضیل کذاب می گوید: امام باقر علیه السلام فرمود، مقصود از النباء العظیم در سوره نباء حضرت علی علیه السلام است… [۱]

وی در ادامه مطالبش، دو ایراد به این روایت خواهد گرفت و آن را رد می کند:

۱_ مخاطب آیه مشرکین مکه هستند و منظور از نباء عظیم و اختلاف نمی تواند خلافت حضرت علی علیه السلام باشد.

۲_ دعای روز دوشنبه که از امیرالمومنین منقول است، مخالفت دارد با مفهوم این روایت.

در این مختصر، قصد داریم تا ادعای ابوالفضل برقعی پیرامون این روایت را بررسی کنیم:

 

روایات تفسیر نباء عظیم

عبارت نباء عظیم، در قرآن کریم، دو مرتبه به صورت صریح یاد شده است؛ یکی در سوره ص، آیه ۶۷ و دیگر در آیات ابتدایی سوره نباء. در ذیل هر دو آیه، روایات متعددی برای بیان معنا و تفسیر نباء عظیم آمده است که به بررسی آنها خواهیم پرداخت.

متن دو آیه:

سوره ص، آیه ۶۷ و ۶۸: «قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظیمٌ / أَنْتُمْ عَنْهُ مُعْرِضُونَ»

سوره نباء آیه ۱تا۳: «عَمَّ یَتَساءَلُونَ / عَنِ النَّبَإِ الْعَظیمِ / الَّذی هُمْ فیهِ مُخْتَلِفُونَ»

 

تفسیر روایی آیات نباء

با بررسی های صورت گرفته، قریب به بیست روایت درباره تفسیر نباء عظیم به حضرت علی علیه السلام وجود دارد؛ که در این مختصر مختصرا به آنها اشاره می شود.

۱_ عباد بن سلیمان عن محمد بن سلیمان عن ابیه سلیمان بن سدیر عن ابی عبدالله علیه السلام قال: «قلت له: قول الله تبارک و تعالی: «قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظیمٌ، أَنْتُمْ عَنْهُ مُعْرِضُونَ» قال: «وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ»: الائمه و النبأ: الإمامه.» [۲]

سلیمان بن سدیر از امام صادق علیه السلام پیرامون آیه «قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظیمٌ، أَنْتُمْ عَنْهُ مُعْرِضُونَ» سوال کرد که منظور کیانند؟ حضرت فرمودند: «وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ» ائمه اند و مراد از «نبأ» امامت است.

۲_ عن ابی حمزه الثمالی قال: «سالت اباجعفر علیه السلام عن قول الله تعالی «عَمَّ یَتَساءَلُونَ / عَنِ النَّبَإِ الْعَظیمِ / الَّذی هُمْ فیهِ مُخْتَلِفُونَ» فقال علیه السلام: کان علی بن ابی طالب علیه السلام یقول لأصحابه: أنا و الله النبأ العظیم الذی اختلف فی جمیع الأمم بألسنتها، و الله ما لله نبؤ أعظم منی و لا لله آیه أعظم منی.» [۳]

ابی حمزه ثمالی گفت: از امام محمد باقر علیه السلام درباره آیات سوره نباء پرسیدم، حضرت فرمودند: «علی بن ابی طالب به یارانش می فرمود: به خدا سوگند منم آن خبر بزرگی که همه امت ها با زبان خودشان در مورد آن اختلاف کردند و به خدا سوگند خداوند هیچ خبر و هیچ نشانه ای بزرگ تر از من ندارد.»

۳_ حسین بن خالد گوید: «از امام رضا علیه السلام درباره معنای آیه «عَمَّ یَتَساءَلُونَ / عَنِ النَّبَإِ الْعَظیمِ / الَّذی هُمْ فیهِ مُخْتَلِفُونَ» سوال کردم، حضرت فرمودند: امیرالمومنین علیه السلام فرمود: برای خداوند نبأ بزرگتری از من نیست، و برای خداوند آیه ای بزرگتر از من نیست، و به تحقیق فضیلت من بر امت های گذشته عرض شد با اختلاف زبان هائی که داشتند به فضیلت من اقرار نکردند.» [۴]

۴_ ابن شهر آشوب، از اصبغ بن نباته روایتی را نقل می کند، اصبغ می گوید: در حرب بصره با حضرت امیرالمومنین علیه السلام همراه بودم، مردی از لشکر بصره بیرون آمد و آیه «عم یتساءلون…» را می خواند. حضرت امیرالمومنین علیه السلام پیش او رفت و فرمود: «نباء عظیم» که در او اختلاف کردید را می شناسی؟ مرد گفت نه. حضرت فرمود: «انا النبأ العظیم الذی هم فیه مختلفون»… [۵]

۵_ همچنین در مناقب، مطلبی شبیه به مطلب سابق نقل شده است از علقمه که وی گوید: در جنگ صفین مردی از سپاه شام غرق در سلاح بیرون آمد و بر سرش قرآنی بود و این آیه را می خواند: «عمّ یتسائلون عن النبأ العظیم» خواستم به پیکار او بروم، علی علیه السلام به من گفت: بایست، و خود پیش رفت و به آن مرد گفت: آیا «نبأ عظیم» را که در آن اختلاف کرده اند می شناسی؟ آن مرد گفت نه. امیرالمومنین گفت:به خدا سوگند من «نبأ عظیم» هستم دربارهء من اختلاف کردید…

۶_ مروی است از اسحاق بن محمد بصری که او گفت: مرا خبر داد محمد بن حسن بن شمون از عبدالله بن معمر از ابان بن تغلب که او گفت: من از ابوجعفر علیه السلام پرسیدم: مرا آگاه کن از تفسیر «النبأ العظیم» حضرت فرمودند: مراد از نبأ عظیم، علی بن ابی طالب علیه السلام است که مردم در شان او مختلف و الاحوال و الاقوال هستند. [۶]

۷_ در عیون اخبار الرضا علیه السلام از حسین بن علی علیه السلام به نقل از پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله آمده است که پیامبر خطاب به امیرالمومنین فرمودند: «یا علی! تو حجت خدا هستی و تو باب الله هستی و تو همان راه مستقیم به سوی خدا هستی و تو نبأ عظیم و تو صراط مستقیم و تو آن مَثَل اعلی می باشی.» [۷]

۸_ این مطلب حتی در منابع اهل سنت نیز منتشر شده است، حافظ ابونعیم اصفهانی که یکی از اکابر اهل سنت است، روایت کرده به اسناد خود از سدّی که حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه و آله فرمودند: مراد از نبأ عظیم، ولایت حضرت علی بن ابی طالب است که خلائق را در قبور از آن سوال کنند و هیچ میتی نیست در شرق و غرب عالم و در بر و بحر الا آن که منکر و نکیر چنانچه از او از پرودگار او و پیغمبر او سوال کنند از ولایت علی بن ابی طالب نیز از او پرسند… [۸]

۹_ امیر المؤمنین علیه السالم در فرازی از خطبه طولانی «وسیله» که در آن وسایل تقرّب الهی را بر می شمارند چنین می فرمایند: «…ای مردم بدانید که من در میان شما مانند هارون در آل فرعون و باب حطّه در بنی اسرائیل و کشتی نوح در میان قوم نوح هستم و من نبأ عظیم و صدیق اکبر هستم و به زودی آنچه را که وعده داده شده اید خواهید دانست…» [۹]

۱۰_ مرحوم کلینی روایت دیگری را از امام صادق علیه السلام در اصول کافی نقل می کند که تفسیر «نبا عظیم» را ولایت معرفی می کند. [۱۰]

۱۱_ صاحب بصائرالدرجات نیز روایتی را از امام باقر علیه السلام در تفسیر «نباء عظیم» به امیرالمومنین نقل می کند. [۱۱]

۱۲_ شیخ الطائقه، در کتاب مصباح خود، یکی از خطبه های امیرالمومنین را نقل می نماید که در سالروز غدیر خم بیان شده است، حضرت در اینباره می فرمایند: «هذا یوم عظیم الشان … هذا یوم الملاء الاعلی الذی انتم عنه معرضون» یعنی: «امروز روز شکوهمند و با ارزشی است، … امروز روز ملاء اعلی است، روزی که شما از آن روی می گردانید.» [۱۲]

به کار بردن عبارت «عنه معرضون» توسط امیرالمومنین در شان روز غدیر و رفتار مردم با امامت حضرت؛ بیانگر این مطلب است که نباء عظیم تفسیر می شود به حضرت امیرالمومنین علیه السلام.

۱۳_ در تفسیر قمی روایتی از امام باقر علیه السلام درباره حدیث معراج نقل شده است که در بخشی از آن به آیات سوره ص پرداخته شده است، در این روایت از مخاصمه در ملاء اعلی سخن به میان می آید و علت این مخاصمه در ملاء اعلی، ولایت حضرت علی علیه السلام معرفی می گردد. بنابر این روایت طولانی، اگر مخاصمه بر سر ولایت باشد، پس اختلاف نیز که آیه سابق ان است، بر سر ولایت خواهد بود و به ناچار باید معنای نباء عظیم را ولایت و امامت حضرت علی علیه السلام بدانیم. [۱۳]

۱۴_ در شان نزول آیات ابتدایی سوره نباء روایتی نقل شده است از حضرت علی علیه السلام، که حضرت گویند: «صخر بن حرب نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد و گفت: امارت ولایتی که تو داری، بعد از تو از آن کیست؟ پیامبر گفت: از آن کسی که او نسبت به من چون هارون نسبت به موسی است. در این هنگام خداوند آیه “عم یتساءلون” را نازل کرد. یعنی اهل مکه از تو دربارهء خلافت علی می پرسند. «عن النبأ العظیم الذی هم فیه مختلفون» برخی از آن ها ولایت او را تصدیق خواهند کرد و برخی تکذیب، «کلاّ سیعلمون ثم کلاّ سیعلمون» و این ردی است بر آن ها، خلافت او را خواهند شناخت و آن را حق خواهند یافت، زیرا که در قبرهایشان از آن ها سؤال می شود و هیچ مرده ای از آن ها در شرق و غرب جهان در دریا و خشکی نخواهند بود که نکیر و منکر از او می پرسند و به او می گویند:خدای تو کیست؟ دین تو چیست؟ و امام تو کیست؟.» [۱۴]

به علت مختصر گویی از بیان تمام روایات این بخش، خوداری می کنیم و به اهم روایات اشاره کردیم.

 

پاسخ به ایرادات برقعی

۱_ اولا در پاسخ به ایراد اول، باید گفت که قرآن کریم، کتابی زنده است که معانی متعددی در تک تک کلمات آن نهفته است. پس اینکه از یک آیه از قرآن تنها یک معنا را صحیح بدانیم، معتبر نمی باشد. این معجزه علمی قرآن کریم است که با زبان بشری، معانی ماوراء بشری را انتقال داده است. به همین خاطر است که در برخی آیات قرآن تا هفتاد معنا را متصور شده اند که همگی صحیح و قابل دفاع می باشند.

دوما، در روایت چهاردهم، شان نزول آیه های ابتدایی سوره نباء صراحتا برای امیرالمومنین و اختلاف در خلیفه بعد از رسول اکرم صلوات الله علیه و آله بیان شده است. بله صحیح است که مخاطب این آیه بر مبنای آنچه فخر رازی نقل کرده است، مشرکین مکه می باشند؛ اما دلیلی نداریم که فقط مشرکین مخاطب آن آیه باشند.

بنابراین، با وجود روایات متعددی که در اینباره نقل شد، این آیه می تواند بر معنای ولایت و امامت و همچنین بر غیر امامت و ولایت همچون قیامت و یا قرآن کریم و … نیز صادق باشد.

۲_ اما دعای روز دوشنبه که از امیرالمومنین علی علیه السلام نقل شده است، بر فرض قبول سند آن، متن دعا چنین است: «الحمد لله الذی هدانی بالإسلام وأکرمنی بالإیمان وبصرنی فی الدین و عرفنی الحق الذی عنه یؤفکون والنبأ العظیم الذی هم فیه مختلفون»

حضرت امیر علیه السلام در این دعا، می فرمایند: «شکر خدایی را که مرا هدایت کرد به اسلام و کرامت بخشید به ایمان و بصیرت داد در دین و شناساند حقی را که از آن منحرف می شوند و نباء عظیمی که در آن اختلاف می کنند.»

اولا باید مشخص گردد که اهل بیت علیهم السلام و ائمه بزرگوار، ادعیه را برای استفاده سایرین آموزش می دادند؛ بنابراین اینطور نبوده است که خودشان نیز به عین آن دعا متمسک بشوند. اگر این مطلب را نپذیریم، برخی از ادعیه که در باب توبه و استغفار و … بیان شده است، توسط معصوم محال است و عصمت را زیر سوال خواهد برد.

دوما اگر بپذیریم که حضرت این دعا را به شخصه بیان داشتند، ایرادی در محتوای معنایی پیش نمی آید؛ چرا که حضرت امیرالمومنین، شکر می فرمایند خدا را به جهت شناخت حق و نباء عظیم. و شناخت حضرت می تواند به امر امامت نیز تعلق بگیرد که ایشان مقام امامت را شناخته اند.

ضمن اینکه، سابقا بیان داشتیم که لزومی ندارد که تنها معنای ولایت و امامت برای نباء عظیم مفهوم داشته باشد؛ بلکه می تواند معنای قیامت و قرآن را نیز که برخی متصور بودند و به ان تفسیر نمودند را نیز صحیح دانست…

بنابراین نمی توانیم به وجود یک روایت (آن هم دعا) روایات کثیره و معتبر در تفسیر عبارت «نباء عظیم» بر امامت و امیرالمومنین را منکر شد و یا آن ها را طرح کرد. بلکه اگر قرار باشد طرح و تکذیبی باشد، باید برای دعای روز دوشنبه باشد نه روایات کثیری که برخی را بیان داشتیم. البته قاعده کلی «الجمع اولی من الطرح» دلیل واضحی است که هیچکدام را طرح نکنیم.

 

نتیجه:

جناب برقعی، با مقالات و سخنان خود، بارها ثابت کرده اند که در تشخیص و معرفی دین، دقت کافی را نداشته و از علم کافی بهره نبرده اند؛ به همین جهت است که سخنان عجولانه و جنجان آفرین ایشان، همواره دست خوش منتقدان دین قرار گرفته است و ایشان را با عناوین غلو آمیزی چون علامه و آیت الله، به عنوان عالمی دینی معرفی می نمایند و البته بهتر است بگوییم سوء استفاده می کنند.

به هر حال، در این مختصر دانستیم که روایات متعددی در تفسیر عبارت «نباء عظیم» به امیرالمومنین و امامت وجود دارد که نمی توان از انها چشم پوشی کرد. ضمن اینکه دانستیم هیچ تعارضی بین این تفاسیر با دعای دوشنبه حضرت امیر علیه السلام وجود ندارد. به همین جهت، پاسخ سوال نیز واضح می گردد.

چرا حضرت علی علیه السلام در نهج البلاغه زنان را ناقص العقل، ناقص الایمان، ناقص الحظوظ معرفی کرده است

پاسخ:

خطبه شماره هشتاد در نهج البلاغه، خطبه ایست که پس از فراغت از جنگ جمل بیان شده است. جنگ جمل فاجعه اى بود که به رهبرى عایشه (یکی از همسران پیامبر) به راه افتاد و هزاران نفر از مسلمانان در آن کشته شدند.

طبرى تعداد قربانیان این جنگ را حداقل ۱۰ هزار نفر کشته در اطراف شترى که به عنوان نشان و علامت جبهه عایشه بود ذکر نموده است.[۱] خطابات موجود در این خطبه در حقیقت موشکافى یکى از زمینه هاى روانى، شخصى و شخصیتى فاجعه جمل و به گفته یکى از مفسّرین و مورخین مشهور اهل تسنّن، تعریضى به رفتار عایشه مى باشد. ابن ابی الحدید در اینباره می نویسد: «هذا کلّه رمز الى عایشه».[۲]

با صرف نظر از اینکه این حدیث ناظر به جنگ جمل و نقش تحریک آمیز عایشه است، و با صرف نظر از اینکه آیا تفاوت حجم مخ و مخچه زن و مرد بیانگر تفاوت کمّى و کیفى عقل زن و مرد باشد، این حقیقت قابل انکار نیست که به کارگیرى و بهره گیرى زن و مرد از عقل و عاطفه متفاوت است. تعقل زنان و بهره گیرى آنان از دریافت هاى عقلى نسبت به مردان کمتراست، همان طور که عاطفه و احساسات مردان نسبت به زنان کمتر است، براساس نظام احسن آفرینش و به مقتضاى حکمت الهى، مسئولیت بین انسان ها تقسیم و براى انجام آن مسئولیت ها امکانات، شرایط و تجهیزات متناسب با آن در اختیار افراد قرار داده شد و این شاهکار خلقت است که زنان داراى عاطفه و احساسا بیشتر باشند تا مادرى مهربان براى فرزندان باشند و بتوانند نقش تربیتى خود را به درستى ایفا کنند.

همان طور که مردان براى مدیریت منزل و انجام کارهاى سخت نیاز به قوه تعقل بیشتر و قدرت جسمى بیشتر دارند. بنابراین عبارت خطبه نهج البلاغه به هیچ وجه در مقام تحقیر زنان به طور مطلق نیست بلکه صرفاً تبیین تفاوت تکوینى و تشریعى در مورد توانایى هاى زن و مرد و لزوم تطبیق وظایف و مسئولیت ها با توانایى هاست. ضمن آنکه هشدارى است براى انسان ها که عدول از این توانایى ها و وظایف فردى زمینه ساز فجایعى مانند آنچه در جمل گذشت مى گردد.

با این مقدمه به سراغ تبیین معنا و منظور عبارت «نواقص العقول» در مورد زنان مى رویم.

دیدگاه اسلام درباره زن و مرد

بنابر دیدگاه اسلام زن و مرد هر دو در گوهر شریف انسانیت مشترک هستند. در عین حال نظام زیباى آفرینش هر یک از این دو را با ابزارهاى ویژه اى مجهز ساخته و به تناسب آن رسالت و مسئولیت خاصى نیز بر دوش هر کدام نهاده است. تجهیز هر یک از دو صنف فوق به گونه اى است که از ترکیبشان شرایط و بستر مطبوع و دلپذیرى براى ایجاد خانواده و کانونى فعال و پر مهر و صفا پدید مى آید. هر یک در کنار دیگرى مى تواند آرامش و رشد بیابد. هم چنین زمینه مناسبى براى رشد و تربیت سالم فرزندان به وجود مى آید. در این تقسیم طبیعى آنچه معمولاً در مرد ظهور و بروز بیشترى دارد، قدرت و توانایى بیشتر براى انجام کارهاى سخت و طاقت فرسا مى باشد و نیز زیرکى و حسابگرى در امورى است که به تعقّل و دوراندیشى نیازمند است و آنچه در زن نمود و پیدایى بیشتر دارد؛ لطافت، زیبایى، مهر، عاطفه، شور و احساس قلبى است.

آنچه گفته شد، به معناى بى خردى زن یا بى عاطفگى مرد نیست و به معناى آن نیست که هر زنى، کم اندیش تر از هر مردى و هر مردى، کم عاطفه تر از هر زنى است؛ بلکه مى توان گفت که به طور متوسّط غالب کُنش هاى مرد، رفتارهاى حسابگرانه، و غالب کُنش هاى زن کردارهاى مهرانگیز و عاطفى است.

علاوه بر اینکه هر یک از ویژگى هاى زن و مرد در جاى خود بسیار ضرورى است و این تقسیم تکوینى به هیچ روى نشانگر ارزش گذارى مرد در برابر زن و فرومایگى زن نیست؛ بلکه هر یک جلوه اى خاص از اسماى حُسناى الهى است. به قول شاعر:

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست     که هر چیزش به جاى خویش نیکوست

عقل زن و مرد

درباره عقل زن و مرد گفتنى است؛ عقل بر دو گونه است:

۱_ عقلى که معیار کمال و قرب الهى است: «العقل ماعبد به الرحمان واکتسب به الجنان»؛ [۳] «عقل آن است که با آن خدا پرستش مى شود و بهشت ها به وسیله آن به دست آید». این عقل همان «عقال» و زانوبند هواها و امیال نفسانى است.

۲_ عقل حسابگر، ابزارى و اینتسترومنتال (Instrumental Reason) که کاربرد آن بیشتر در تنظیم معاش و سیاسات است. در این زمینه هر چند به طور معمول مرد از زن پیشى مى گیرد؛ ولى این معیار کمال نیست و چنان که گفته شد نوعى تقسیم کار طبیعى و تکوینى است و در مقابل آن زن نیز از مهر و عاطفه افزون ترى برخوردار است. از توضیح یاد شده روشن مى شود که تعبیر امیرمؤمنان علیه السلام تحقیر کننده زن و برترى ارزشى مرد بر زن نیست؛ بلکه هشدار به کسانى است که در هر مسئله اى انتظار حرکتى مردگونه از زنان دارند. سخن آن حضرت در واقع توجه به این نکته است که زن موجودى سراپا شور و احساس و عاطفه است و در برخورد با او نباید انتظار حسابگرى هاى مردانه را داشت؛ بلکه باید دقیقاً روان شناسى او را به دست آورد و به تناسب آن با وى روبه رو شد.

از نظر یافته هاى علم روانشناسى، زنان و مردان در نوع هوش با هم متفاوت هستند. مردان، هوشیارى با دید متمرکز دارند و زنان هوشیارى با حواس و دید باز. همین مسأله در نوع قضاوت مرد و زن تأثیر مى گذارد. مردان به طور معمول در صدور رأى تمام جوانب مخفى را مى بینند اما خانم ها به طور غالب به اشدّ مجازات فکر مى کنند، زیرا همان گونه که در ابراز محبت سریع هستند در اعمال خشم هم شدید هستند.[۴]

نکته دیگر این است که زنان همیشه خواهان برقرارى ارتباط هستند. از این رو تمایل دارند تا دیگران را در تصمیم گیرى هاى خویش شرکت دهند و چون سلیقه هاى افراد گوناگون است روند انتخاب و تصمیم گیرى زنان نسبت به مردان که محور تصمیم گیرى هاى آنها، خودشان و قدرت تعقّل آنهاست، کندتر خواهد بود.

روان شناسان مى گویند: مردان در ابتدا خودشان تصمیم مى گیرند و بعد آماده هستند که بر مبناى اطلاعات دیگران تصمیم خویش را تغییر دهند، اما زنان با دخالت دادن دیگران در تصمیم گیرى ها و در نظر گرفتن تمام سلیقه ها و خواسته هاى افراد خانواده تصمیم مى گیرند و سعى مى کنند در تصمیم گیرى هاى خود، نظر همه را تا حدّى تأمین کنند. جان گرى روان شناس مشهور مى گوید: «مرد ابتدا هدف را پیدا مى کند، بعد حرف مى زند و زن حرف مى زند و بعد هدف را پیدا مى کند»[۵]

البته ناگفته نماند که واقعیت فوق سبب برترى مطلق هوشى مرد بر زن نیست بلکه تفاوت هوشى زن و مرد را سبب مى گردد. بى شک سطح هوش هیجانى، کلامى و هنرى زنان بالاتر از مردان و در مقابل سطح هوش مکانیکى و ریاضى و فلسفى مردان قوى تر است و یکى از رموز وظایف مادرى و همسرى در زن و وظایف اجتماعى و حکومتى در مرد مبتنى بر همین تفاوت در هوش است. [۶]

با این توضیح روشن مى شود که آنچه در حقیقت مورد نکوهش امیرالمؤمنین على علیه السلام قرار گرفته است خارج شدن زن از استعدادهاى طبیعى و عمل کردن برخلاف مقتضاى خلقت و دستورات الهى است.

 

نواقص الایمان

از عبارت نواقص الایمان، کامل واضح می شود که منظور حضرت، همه زنان نیست، چرا که زنان بسیاری از جهات ایمانی، از مردان برتر اند؛ از جمله حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها که برتری ایشان بر مردان مسلمان، شکی نیست؛ تا آنجا که پیامبر اکرم در منزلت ایشان، خطاب به سلمان فارسی می فرماید: «یا سلمان انّ ابنتی لفی الخیل السوابق»؛[۸] ای سلمان! دخترم فاطمه در زمره سبقت گیرندگان است.

حال چگونه ممکن است که امیرالمومنین علی علیه السلام، زنان را به طور عام، ناقص در مساله ایمان معرفی کند. اگر منظور حضرت عبادات نیز باشد، زنان در قبال مردان، از تکالیف ساده تری برخودار اند، برای مثال، بر زنان جهاد واجب شرعی نیست، نفقه دادن، رسیدگی به امور منزل و … از وظایف شرعی مردان است که بر زنان وضع نشده است.

اما زنانی چون عایشه که با به راه انداختن  جنگ هایی چون جمل و صفین، خون هزاران بی گناه را ریخته اند، و در بین مسلمین، به ام المومنین معروف بودند، در این خطبه صراحتا ناقص الایمان خوانده شده اند، به جهت آنکه حضرت قصد کرده اند تا این مفهوم را منتقل نمایند که: زنان پیامبر نیز می توانند از ایمان بی بهره باشند.

 

نواقص الحظوظ

تعبیر «نواقص الحظوظ» بیان یک مسئله حقوقى است و با کاوش دقیق روشن مى شود که اگر سهم و بهره مالى زن در برخى اَشکال آن کمتر از مرد است، کاستى آن به شکل دیگرى جبران شده است. لذا این سخن نیز چون فرازهاى یاد شده، بیانگر «ناهمانندى» (Dissimilarity) و تفاوت هاى شکلى (Formal) است، نه «عدم تساوى» .(unequality) توجه به ساختار کلّى اقتصادى خانواده نشان مى دهد که اسلام بار مالى خانواده را تماماً بر عهده مرد نهاده و تأمین نیازهاى اقتصادى زن را اعمّ از تهیه مسکن، خوراک و پوشاک وظیفه مرد دانسته است.[۹] همچنین حقوق دیگرى براى زن مانند مهریه قرار داده است.

بنابراین اگر زن نصف مرد ارث مى برد، مى تواند همه آن را براى خود محفوظ بدارد و هرگونه دوست دارد خرج یا ذخیره نماید و مرد کوچک ترین حقّى بر دارایى زن ندارد؛ لیکن مرد باید نیازهاى زن را تأمین کند و بخش عظیمى از آنچه را که به عنوان سهم الارث، غنائم، درآمد یا شکل هاى دیگر به چنگ مى آورد باید براى زن خرج نماید.

افزون بر آن در مواردى نیز ارث زن مساوى با مرد است؛ مثلاً پدر و مادر میّت در صورتى که میّت داراى فرزند باشد هر کدام «یک ششم» ارث مى برند. هم چنین برادر و خواهر مادرى میّت ارث مساوى دارند. از مجموع قواعد حقوقى یاد شده مى توان نتیجه گرفت که بهره اقتصادى زن در این زمینه اگر بیشتر از مرد نباشد، کمتر نیست و سخن امیرمؤمنان علیه السلام ناظر به بخش خاصى از احکام حقوقى است. در مجموع سهم ارث کمتر زن و دختر چه بسا به جهت کم رنگ کردن نقش زن در مسائل اقتصادى و جهت دادن احساس نیاز او به همسر است تا زمینه شکل گیرى نظام خانواده و تحکیم آن بیش تر فراهم شود.

شهادت و گواهى زن

مسئله نابرابرى شهادت زن و مرد نیز حکمت هایى دارد که اگر پیش فرض هاى اندیشه هاى فمینیستى و مشابه انگارى زن و مرد کنار رفته و با ژرف کاوى هاى دقیق روان شناختى به مسئله نگاه شود، عظمت احکام نورانى اسلام آشکار مى شود. آنچه در اینجا به طور مختصر مى توان اشاره کرد این است که:

اولاً: شهادت در مواردى است که شاهد و بستگانش نه ذى نفع باشند و نه متّهم و زیانکار، پس هیچ امتیاز و بهره اى از زنان سلب نشده است تنها آنان از یک تکلیف الزامى معاف شده اند. زن و مرد در ادّعا و طرح دعوى که به نفع آنان است و یا در اقرار که به زیان آنان است، برابرند اما در شهادت که نفع و ضررش مربوط به دیگرى است تکلیف اجتماعى براى اثبات حق از عهده زنان برداشته شده است. این امر زمانى وضوح بیشترى مى یابد که توجه داشته باشیم مردم به طور معمول از اداى شهادت طفره مى روند به خاطر زحمت، لطمه و گاهى تهدیدهایى که براى شاهد به وجود مى آید، لذا با این کار حقى از زن سلب نشده است بلکه مسئولیتى از عهده او برداشته شده است.

ثانیاً: این نابرابرى در همه موارد نیست و در برخى از امور شهادت زن به تنهایى کافى است. مانند مواردى که مربوط به اموز زنانه است.

ثالثاً: برابرى شهادت دو زن با شهادت یک مرد در امورى مانند قتل و زنا کاملاً متناسب با روان شناسى زن مى باشد، زیرا:

۱_ زن نسبت به مرد بسیار با حیاتر است و به خاطر حجب و حیایى که دارد در برخورد با صحنه هایى چون زنا معمولاً رو برمى گرداند و خیره نمى شود، خصوصاً زنى که باید عادل هم باشد (چون در شهادت، عدالت شرط است) و معمولاً از صحنه هاى گناه آلود به شدت روى گردان است. برخلاف مرد که غیرت در او تحریک مى شود.

۲_ همان طور که گفته شد، زن عاطفى تر از مرد است و این براى او نه تنها نقص نیست، که کمال او در آن است؛ لیکن این ویژگى که در جاى خود ضرورت دارد توابع و آثار وضعى خاصى نیز دارد که باید نسبت به آن هوشیار بود. برخى از آثار طبیعى این ویژگى در مسئله شهادت از قرار زیر است:

الف. زن در برخورد با صحنه هاى دل آزارى چون قتل به شدّت متأثّر مى شود و از دقّت در دیدن صحنه خوددارى مى کند، از همین رو ممکن است به درستى قاتل و چگونگى انجام قتل را نشناسد و شهادت وى از دقّت کمترى برخوردار باشد و با ضمیمه شدن شاهد دیگر احتمال خطا کاهش مى یابد.

ب. در روان شناسى شناخت (Psychology Of Knowledge) این دیدگاه وجود دارد که عواطف و احساسات آدمى در شناخت هاى وى تأثیر مى گذارند، لاجرم هر اندازه موجودى عاطفى تر و احساسى تر باشد، ممکن است قواى ادراکى اش بیشتر دستخوش تخیلات و پندارهاى نادرست شود.

ج. آسیب پذیرى زن به لحاظ عاطفى بودن در شهادت هایى که آثار مهم حقوقى (مانند اعدام و…) دارد، بیشتر است.

در اینجا این سؤال رُخ مى نماید که اگر حکم برابرى شهادت دو زن با شهادت یک مرد به لحاظ تناسب روان شناختى وضع گردیده است، پس چرا حضرت على علیه السلام این مسئله را در رابطه با «نقصان عقل» مطرح کرده اند؟ پاسخ آن است که:

همانطور که یادآورى شدیم، مقصود از عقل در اینجا عقل کمال بخش نیست، تا نقصان آن ضربه اى به شخصیت و منزلت زن بزند، بلکه مربوط به فعالیت قواى عاطفى زن است.

ضمن اینکه از نظر اصول جرم شناسى و دادرسى کیفرى و روان شناسى نیز اظهار آگاهى از هر واقعه اى و بیان شکل و خصوصیات هر رویداد مورد مشاهده به حسب آنکه شاهد آن زن باشد یا مرد؛ عاطفى باشد یا خوددار، طفل باشد یا بزرگ سال؛ با طرف هاى آن قضیه نسبت فامیلى داشته باشد یا نه و… اختلاف زیادى پیدا مى کند.[۱۰] تجربه نشان داده که شهادت اشخاص احساسى و عاطفى – که طبعاً نیروى تخیّلى قوى تر دارند و نیروى تخیّل آنان ناخودآگاه در اصل واقعه و نقل آن تصرّفاتى مى کند و قسمتى از آن را تغییر مى دهد – از دقت و صحّت کمترى برخوردار است و زن نیز از آن حیث که بعد عاطفى و احساسى اش غلبه دارد، طبیعى است که باید شهادتش درباره امورى که اهمیت زیاد دارد (مثل قتل و…) همراه با تأیید بیشترى باشد.

شبهه

متن منتشر شده در فضای مجازی:

تصور می کنم دوزخ از اختراعات مردمان بیدادگر باشد. اگر کسی دارای احساسات بشری باشد هیچ وقت تصور این موضوع را هم نمی کند که ، انسان به جرم اینکه در زمان حیات خود بر روی کره زمین بر خلاف مذهب اخلاقی عشیره خود رفتار کرده است،، باید تا ابدالدهر در آتش جهنم بسوزد و هیچ گونه امیدی هم برای استخلاص و عفو او وجود نداشته باشد! چنین طرز تفکری شایسته انسانهای شرافتمند نیست .. (برتراند راسل)

 

پاسخ:

وجود خداوند متعال و معاد و قیامت و همچنین اثبات نبوت پیامبران و … همگی دارای براهین عقلی، علمی، تجربی و فطری است. به طوری که هیچ صاحب عقل و نفس مطمئنی، بعد از بررسی این براهین، منکر این حقایق نخواهد شد. این براهین نیز، با تصورات بشر (مثل تصور راسل به اختراع بودن دوزخ) منتفی و باطل نمی شوند.

بر فرض پذیرش این مطلب که متن فوق، نوشت راسل باشد؛ در نقد عبارت او که می گوید: «اگر کسی دارای احساسات بشری باشد هیچ وقت… » می گوییم:

حقیقت امر نیز همچنین است؛ در ادیان الهی، افراد به محض انکار خداوند و یا انکار اصول دین و ترک اعمال یک دین؛ مستحق جهنم نخواهند بود؛ بلکه برای بهشتی و یا جهنمی شدن یک شخص، باید تمام زندگی او مورد بررسی قرار گیرد؛ اعمال، رفتار و حتی اعتقادات و تفکرات درونی او بررسی می شود. به این موضوع در مطلب«مخترعین و مکتشفین در بهشت یا جهنم» به طور کامل پرداخته شده است. (مطلب را مرور بفرمایید)

بنابراین اگر یک شخص عادی، در طول زندگی خود به خدا باور پیدا نکند؛ ولی در عملکرد، ظلمی هم ننماید؛ چنین شخصی مستحق بهشت است؛ اما اگر کسی به خداوند معتقد شود؛ حتی به دین الهی درآید؛ ولی ظلم کند؛ به جهت ظلمش، مستحق جهنم خواهد بود. و به همین خاطر در مقام نقد جناب آقای راسل می گوییم: مگر هر مومن به دین الهی، بهشتی است که هر کافر به دین الهی جهنمی باشد؟

راسل، در ادامه متن خود، دین را یک مذهب اخلاقی_قومی معرفی می کند، در حالی که دین مجموعه قوانین الهی برای زندگی بشر است هر چند بخش عمده آن اخلاقی باشد. اما ادعای راسل درباره قومی بودن دین نیز باطل است، چرا که دین اعتقادات حقه ایست که برای اثبات خود دلایل وبراهین مختلف ارائه داده است. بله اگر صرفا دین تقلید از سخنان پدران و آموزه های نیاکان بود؛ این دین ارزشی نداشت مگر آنکه برای خود برهان اقامه کند؛ ولی از آنجا که ادیان الهی، از این قبیل نبوده و حتی از ایمان به ادیان الهی به روش تقلیدی نهی شده است؛ درخواهیم یافت جناب آقای راسل در اینباره دچار اشتباه بزرگی شده اند.

ضمنا، عذاب های اخروی، همگی دائمی و ابدی نیستند، طبق آموزه های دینی، حتی جهنمیان نیز برای خلاصی از عذاب خود، به خداوند یگانه امید دارند. در روایات و آیات قرآنی، نامیدی از درگاه الهی، گناه بزرگی معرفی شده است.

جناب راسل، البته در پایان متن خود، این اعتقادات باطل را به دین و مکتب خاصی منتسب نمی کند؛ و تنها آن را از لحاظ عقلی، مورد نقد قرار می دهد؛ که نقد های او در ایباره وارد است. ولی با این مقدمه که ادیان الهی هرگز به این گونه عقائد پایبند نبودند، همانطور که گذشت.

سوال

خدای مذهبیون قصد دارد تو را از سرطان شفا دهد، اما فقط به شرطی که خیلی دعا کنی،.. ضمنا شـرمنده است کـه از اول تو را به سرطان مبتلا کرده..!!

 

پاسخ:

به احتمال قوی، نویسنده این متن، منکر وجود خداوند متعال است… و از جانب معتقدان به خداوند، اقدام به تعریف خداوند می کند. قبل از پاسخ حلی به این مطلب، پاسخی نقضی می دهیم که:

اگر فرض کنیم خدایی نیست، (همانطور که شما چنین می پندارید) علت این سرطان چیست؟ راه درمان آن چیست؟ چه کسی عامل اصلی سرطان گرفتن ماست؟ چه کسی عامل اصلی درمان سرطان ماست؟

شما هر پاسخی بدهید، ما نیز به عنوان یک موحد، می گوییم علت همان است. اگر بگویید عامل سرطان، تکثیر سلولی در وجود … ما هم می گوییم همان است. اگر بگویید درمان سرطان، مصرف داروهای بازدارنده از تکثیر است، ما هم می گوییم همان است. اگر بگویید عامل اصلی سرطان، خود فرد است که چه بخورد و چگونه زندگی کند، ما هم می گوییم همان است. اگر بگویید عامل اصلی درمان سرطان، داروها هستند و البته پذیرش درمان توسط خود بیمار، ما هم همان را خواهیم گفت. بنابراین ایرادی به موحدان وارد نیست.

اما پاسخ حلی:

اولا: خداوند متعال، هرگز به مخلوقات خود، بیماری نمی دهد؛ بلکه عامل اصلی و اولیه بیماری ها، خود شخص و یا محیط و اطرافیان اوست… البته این به معنای بی اثر بودن خداوند نیست. چراکه هیچ امری بدون اذن الهی محقق نمی شود. و این اذن دادن با آن ابتلاء به بیماری دو امر متفاوت اند. توضیح بیشتر با مثال: فرض کنید شخصی در معرض مرگ قرار می گیرد، به طوری که در حالت عادی این شخص باید از بین برود؛ فرضا در طبقه دهم ساختمانی سقوط می کند. اما در فرض محال، این شخص بعد از سقوط اگر زنده بماند، یک مورد خارق العاده رخ داده است؛ در اینجا می گوییم: قاعدتا باید کشته می شد، ولی خداوند نمی خواست او از دنیا برود. و حفظ شد. بنابراین مرگ ناشی از سقوط و عدم مرگ ناشی از سقوط، دو امر متفاوت شدند.

دوما: درمان سرطان نیز، بسته به ظرفیت و ویژگی های بیمار است؛ و عامل اصلی درمان، علاوه بر خود بیمار، دارو و درمان و پزشک و… نیز می باشد. اما این نیز به معنی بی تاثیر بودن خداوند نیست، چرا که مانند سابق، این دارو و درمان زمانی موثر است که خدا بخواهد.

سوما: دعا کردن برای درمان بیماری ها، به جهت مدد و یاری بیش از حد خداوند است. به عبارت دیگر، بیمار توقع دارد، سرطانی که در مدت ۱ سال درمان می شود، در مدت کمتری درمان شود. این درخواست نامتعارف، تنها از دست خداوند هستی برمی آید که جهت جلب رضایت و اعلام درخواست، دعا خوانده می شود.

چهارما: درمان سرطان و بیماری های سخت، فقط و فقط با دعا حاصل نمی شود. همانطور که با دارو و درمان به طور کامل درمان تحقق نمی یابد. بلکه این دو با هم توام هستند، هر چند تاثیر مجزاء انها نیز ممکن است. چه بسیار بیمارانی که تنها با دعا، شفا پیدا کرده اند و چه بسیار بیمارانی که با دارو درمان یافتند و چه بسیار بیمارانی که با درمان و دعا (توام) سلامتی یافتند.

بنابراین مشخص شد که:

۱_ خداوند هیچ قصد بدی نسبت به بندگان خود نخواهد داشت، مگر آنکه خودشان بد را برای خود رقم بزنند.

۲_ عامل اصلی بیماری ها، خود شخص بیمار و محیط پیرامون اوست.

۳_ خداوند متعال، خواسته های خود را از طریق اسباب مختلف محقق می کنند، پس شفاء بیماری ها در دارو و درمان قرار داده شده است.

۴_ دعا، تاثیر دارو و درمان را تعجیل بخشیده و یا به آن تاثیر می بخشد.

۵_ درمان بیماری ها، از جانب خداوند، لزوما نیازی به دعاهای بسیار ندارد.

شبهه

پنج دقیقه پس از تولدتان، اسم، ملیت و دین شما را تعیین میکنند!! بقیه عمرتان شما مدافع دینی خواهی بود که هیچ نقشی در انتخاب آن نداشتید‼️

 

پاسخ:

در زندگی بشری ما، برخی مسائل، به خواست و اختیار ماست، و برخی مسائل، از حیطه اختیارات ما خارج. مثلا یک انسان، تاریخ تولدش، مرگش، و مبتلا به وبا و سرخک شدنش، دست خود او نیست. و در مقابل، شیوه زندگی، انتخاب محل زندگی، صاحب خانواده شدن یا نشدن و … در دست خود او و به اختیارش است.

اما مساله دین، و انتخابش، یکی از مسائلی است که به دست خود شخص و با اختیار او معنا می گیرد. اساسا، دین و انتخاب دین، اگر اجباری باشد، خاصیت دین بودن آن ایدولوژی را از بین می برد. چرا دین یعنی پذیرش، و پذیرش از روی اجبار، اعتبار ندارد.

اما ادیان آسمانی، پذیرش آنها بعد از سن بلوغ جنسی و فکری معنا می پذیرد. بنابراین به طور قطع، تا قبل از سن بلوغ، اگر فرزندی به دینی، باور پیدا کند، احکام آن دین به صورت ظاهری بر او جاری است نه به طور قطع و یقین. بنابراین، اگر کودکی که فرزند مسلمان است، اگر قبل از سن بلوغ کافر شود. احکام مرتد بر او جاری نیست. و اگر بعد از بلوغ کافر شود، احکام مرتد ملی بر او جاری است نه فطری.

اما چطور دین اجباری نیست، ولی اکثریت قاطع افراد، به دین پدر و مادرشان خواهند شد؟

در پاسخ می گوییم: این استقراء ناقص، دلیل نمی شود که قاعده کلی ای برداشت شود که دین اجباری است. مگر در همین اکثریت قاطع، همگی به اجبار و اکراه دینی که پدرانشان به آن اعتقاد داشته اند را پذیرفته اند؟ اگر این سخن درست باشد، پس آنها دیگر نباید فرزندی به دین خود داشته باشند، در حالی که اینطور نیست و این قاعده به طور سلسله وار در حال اجراست.

پس ماجرا چیز دیگری است. در مساله دین شناسی، مطلبی مورد بررسی قرار می گیرد که: دین فطری است، و انبیاء و ادیان، برای برانگیختن این فطرت آمده اند. اگر این مطلب را بپذیریم، خانواده نیز می توانند، برانگیخته گر این فطرت باشند. به عبارت دیگر، در خانواده ای که از توحید، معاد و قیامت و … سخن گفته شود، کودک این خانواده فطرتی توحیدی پیدا خواهد کرد، و به همین جهت است که اکثریت قاطع خانواده های موحد و متدین، فرزندانی موحد و متدین تربیت می کنند.

ضمن آنکه، پذیرش هر آئین و دینی، اجباری نیست، بلکه شخص می تواند بعد از پذیرش دینی، آن را انکار، رد و یا نقد کند. همانطور که شایع است افراد از دین های مختلف به دین دیگری در می آیند و یا کافرانی که به ادیان توحیدی می پیوندند.

اگر سیر و نمودار گرایش جمعیت بشری را به سمت توحید و ادیان توحیدی را در طول تاریخ بشریت، ملاحظه کنیم؛ در خواهیم یافت که ادیان توحیدی، توانسته اند با برهانشان، جمعیت بشری را به خود جلب و جذب نمایند.

بنابراین، دین از مسائل اجباری نیست که پدر و مادر در اجبار به آن نقش داشته باشند. ضمنا نویسنده باید جوابی برای توهین به تشخیص والدین نیز داشته باشد چرا که صراحتا، تشخیص آنان را محکوم به اجبار و اشتباه می کند.

شبهه

جایی که شواهد وجود داشته باشد کسی از “ایمان” سخن نمیگوید. ما نمی گوییم به گرد بودن زمین ایمان داریم! ما تنها در جایی سخن از ایمان میگوییم که میخواهیم “احـسـاسـات” را جایگزین شواهد کنیم …

 

پاسخ:

کلمه «ایمان» در لغت نامه ها به معنی اطمینان، باور، اعتقاد، اعتماد و سوگند آمده است. این لغات، یقینا بیانگر احساسات نیستند، خصوصا آنکه تمام لغت دانان، معنای لغوی ایمان منظور در قرآن را تصدیق کردن آورده اند.

با این سخن، اگر بگوییم ما به گرد بودن زمین باور داریم، اطمینان داریم، اعتقاد داریم و اعتماد می کنیم و … تفاوت معنایی خاصی با گفتن این عبارت که ما به گرد بودن زمین ایمان داریم ندارد.

ضمن اینکه ریشه و دلیل ایمان، در هر انسانی، باور صد در صدی به متعلق ایمان است؛ مثلا اگر کسی به وجود خداوند ایمان دارد، یعنی با دلایل و براهین قطعیه، وجود خداوند را پذیرفته و احتمال نبود آن را صفر می داند. این ایمان، برخلاف ایمانی است که برخی از روی براهین به آن نرسیده اند می باشد. چرا که بعضا، انسان ها به وجود خداوند و … اعتماد و باور صد در صدی ندارند، ولی از روی مسامحه به آنها گفته می شود، مومن (صاحب ایمان).

ایمان، باوری بسیار قوی است، و طبق گفته دانشمندان علوم کلامی، ایمان کامل و صد در صدی، هرگز زائل نخواهد شد. چرا که براهین و دلایل آن به قدری دقیق و کافی است که مخالفت با آن متصور نخواهد بود. برای مثال هیچگاه عدد ۱ از عدد ۰ کوچکتر نخواهد شد و این تا ابد ادامه خواهد داشت.

اما عبارت «شاهد و شواهد» که در متن نویسنده وجود دارد، از دو حال خارج نیست:

۱_ منظور از شاهد، تجربیات بشر است، که این تجربیات از مقوله محسوسات اند و انسانها آنها را با احساسات خود (حواس پنج گانه) از محیط پیرامون، کسب کرده اند. که این نوع شواهد، با گذر زمان، دچار تغییر و تحول و پیشرفت می شوند. مثلا بشر هزاران سال پیش معتقد بود زمین مسطح است وبرای این ادعا خود، دلیل داشت، اما اکنون معتقد است زمین کروی است و برای این ادعای خود دلیل دارد. همینطور است بیماری ها و روش های درمانی آن در طول تاریخ بشر.

۲_ منظور از شاهد، مطلق دلیل قانع کننده است، هر چند از محسوسات نباشد. که در مقوله ایمان، علاوه بر محسوسات، معقولات و فطریات و … نیز دخیل اند. مثلا برای ایمان به خداوند متعال، علاوه بر وجود معجزات الهی و پدیده های هستی، دلایل مختلف دیگری اعم از عقلی، علمی، فطری و … نیز وجود دارد.

پر واضح است که شواهد ایمان به حق تعالی و روز جزاء و … از دسته دوم که عامتر از دسته اول است، و البته قابل اعتمادتر؛ می باشد.