عباس و فرزندان على هم مى روند
چون عباس عليه السلام فراوانى كشتگان بنى هاشم را ديد به برادران خود عبدالله ، عثمان و جعفر گفت: پسران مادرم! پيش رويد تا ببينم كه همه آنچه را در راه خدا بايسته است به جاى آورده ايد و در راه خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله دريغ نداشته ايد.
آنگاه رو به عبداللّه كه از عثمان و جعفر بزرگتر بود كرد و گفت: برادرم تو پيش رو تا تو را كشته ببينم و بر اين نيز از خداوند اجر گيرم.
عبدالله پيش رفت و جنگى سزامند كرد، پس با هانى بن ثبيت درگير شد و به ضربت
شمشير او به شهادت رسيد. عبدالله در اين هنگام بيست و پنج سال داشت.
سپس جعفربن على عليه السلام پيش تاخت و او نيز به دست هانى بن ثبيت به شهادت
رسيد. در روايت ديگرى است كه خولى به سوى جعفر تير افكند و او به اين تير ستم شهيد شد.
سپس عثمان بن على كه از همه خردسال تر بود و تنها بيست و يك سال داشت و او نيز به تير خولى بر زمين افتاد و آنگاه مردى از بنى ايام به او حمله كرد و سرش از تن بريد.

عباس علمدار روانه ميدان است
آن هنگام كه صبحگاهان امام حسين عليه السلام سپاه خود را آراست ، پرچم را به دست
برادر خويش قمر بنى هاشم سپرد. او گرانقدرترين اندوخته در سپاه محدود حسين عليه السلام بود و پرچم را بر دوش داشت . و از همين روى حسين عليه السلام به او اجازه ميدان نمى داد و مى فرمود: برادر، تو پرچمدار منى.
اينك كه همه رفته بودند عباس را هم ياراى ماندن نبود. چنين شد كه اين بار در پاسخ امام عرضه داشت:
برادر دلم از اين منافقان گرفته است! مى خواهم انتقام خود از آنان بستانم، حسين عليه السلام برادر را فرمود كه براى كودكان آب بخواهد.
عباس نزد سپاهيان دشمن رفت، آنان را اندرز داد و از خشم خداوند ترساند. امّا سخنش آنان را سودى نرساند!
پس فرياد برداشت: اى پسر سعد! اين حسين پسر دختر رسول خداست كه اصحاب و كسان و خاندان او را كشته ايد و اينك اين زن و فرزندان اويند كه تشنه اند. قدرى آب به آنان بدهيد كه جگرشان از تشنگى مى سوزد.

سخن عباس در دلهاى برخى از آنان اثر گذاشت و حتى گريستند!

 امّا در اين ميان شمر باصداى بلند نهيب زد:
اى پسر ابوتراب! اگر سرتاسر زمين آب باشد و آن را در اختيار داشته باشيم قطره اى آب به شما نمى دهيم، مگر آن كه به بيعت يزيد درآييد.

 


عباس نزد برادر بازگشت و خبر اين برخورد را به او داد.
در اين ميان فرياد كودكان را شنيد كه از تشنگى بلند است. غيرت هاشمى در او به جوشآمد. بر مركب نشست، مشكى برداشت و آهنگ فرات كرد.
 چهار هزار تن او را در ميان گرفتند، ولى نتوانستند عبّاس را بترسانند و او همچنان در حالى كه پرچم را در دست داشت آنان را پيش مى راند؛ گويا على است كه به ميدان نبرد آمده است. چنين بود كه كسى در مقابل او نايستاد و همه گريختند و بدين سان عباس به فرات درآمد.
چون مشتى آب برداشت، تشنگى حسين عليه السلام را به ياد آورد. آب را ريخت و گفت:


عباس، پس از حسين تو را زندگى مباد. اينك حسين با مرگ هم آغوش مى شود و تو آب سرد مى نوشى؟ به خداوند سوگند كه اين رفتار از دين نيست.

سپس مشك را پر آب كرد و روانه خيمه گاه شد. راه را بر او بستند، امّا با مهاجمان جنگيد و آنان را از سر راه كنار زد.
در اين ميان زيدبن رقاد جهنى در پشت نخلى كمين كرد و چون عباس از آن جا گذشت ضربتى بر دست راست او فرود آورد و آن را از تن جدا كرد.

امّا عبّاس كه تنها به رساندن آب مى انديشيد به از دست دادن دست اعتنايى نكرد و اين
رجز را بر زبان آورد:

والله ان قطعتم يمينى
انى احامى ابدا عن دينى
وعن امام صادق اليقينى
نجل النبى الطاهر الامينى%^

از آن سوى، حكيم بن طفيل در پشت درختى ديگر كمين كرده بود و چون عبّاس از آنجا گذشت از كمينگاه بيرون جهيد و دست چپ او را از تن جدا كرد.
سپاهيان ابن سعد ،عبّاس را در ميان گرفتند و از هر سوى او را هدف تير قرار دادند. تيرها چون باران مى آمد و تيرى در مشك نشست و آب ريخت. تيرى ديگر در سينه او نشست و مردى هم نيزه اى بر سر او فرود آورد و سر او را شكافت.
عبّاس بر زمين افتاد و فرياد برآورد: برادر بدرود!

 


امام شتابان بدان سوى آمد امّا برادر را زنده نيافت. فرمود: اكنون كمرم شكست و چاره كارم نماند.

حسين عليه السلام برادر را به سوى خيمه گاه نبرد، و راز آن روشن نيست، آيا توانى در تن نداشت؟ يا از كودكان تشنه شرم مى كرد؟
حسين در حالى كه اندوهگين و گريان بود و اشك ديدگان به آستين خشك مى كرد به سوى
خيمه ها بازگشت.
سكينه پيش دويد و از حال عمو پرسيد؛

حسين عليه السلام خبر كشته شدن علمدار را به آنان داد
و فرياد وا اخاه، وا عباسا، از درون خيمه برخاست. اين فرياد زينب بود.


گفت اى دست اوفتادى خوش بيفت تيـغ در دست دگر بگرفت و گفت
آمـدم تـا جان ببازم دست چيست مست كز سيلى گريزد مست نيست
خاصه مست بـاده عشـق حـسين يادگـار مرتضـى مـيـر حنيـن
خود به پاداش دو دست فـرشى ام حقّ برويـاند دو بـال عـرشى ام
تا بـدان بـر جعـفـر طيّـار وار خوش بپرّم در بهـشـتـستـان يار
اين بگفت و بى فسوس و بى دريغ اندر آن دست دگر بگرفـت تـيـغ
صيد را ند تاخت در صف نــبرد خيره مانده چـرخ از بازوى مـرد
بركشيده ذوالـفــقـار تـيـز را آشكـارا كــرده رستـاخيـز را

* * *

مصطفـى با مرتضى مى گفت هين بـازوى عبـاس را اينـك بـبـيـن
گفت حـيـدر با دو چشـم تـر بدو كه كـدامـيـن بازويـش بينم بگـو
بينم آن بــازو كه تيغ انداخت است يا خود آن بازو كه تيغ انداخت است

* * *

كـافـرى ديـگـر درآمد از قـفـا كرد دست ديـگـرش از تـن جـدا
چـون بـيـافكـنـد از نـامـقبلى هر دو دست دست پـرورد عـلـى
گفت گر شـد منـقطع دست از تنم دست جان در دامن وصـلش زنـم
بايـدم صـد دست در يك آسـتـين تـا كنـم ايـثـار شـاه راسـتيـن
مـنـت ايـزد كه انـدر راه شـاه دست را دادم گـرفـتـم دسـتگـاه
دست من بر خون به دشت افكنده به مرغ عاشـق پـر و بالـش كنده به
مى كنم در خون شنا بى دست مـن برخـلاف هـر شنـاور در زمـن
گرچـه ناكـرده شنا بى دست كس اين شنا خاص شهيدان است و بـس
سروش اصفهانى