اكبر به ميدان مى رود آه و واويلا
چون همه ياران حسين عليه السلام كشته شدند و كسى جز خاندان آن حضرت نماند، برجاى ماندگان يعنى فرزندان على بن ابى طالب عليه السلام ، فرزندان جعفربن ابى طالب، فرزندان عقيل، فرزندان حسن عليه السلام و فرزندان حسين عليه السلام گرد آمدند و با يكديگر وداع كردند تا آهنگ جنگ كنند.
نخستين مبارز بنى هاشم كه اذن ميدان خواست على اكبر بود. او از زيباروى ترين كسان، خوشخوترين كسان و همانندترين كس به رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.
على اكبر كه به روايتى در اين زمان بيست و هفت سال داشت نزد پدر آمد و از او اجازه ميدان خواست. پدر او را اجازه فرمود. آنگاه نگاهى نوميدانه به قد و بالاى او افكند. سپس چشمان خويش فرو هشت و گريست.
وداع على اكبر بر زنان گران آمد. گرد او جمع شدند و او را در ميان گرفتند و گفتند: بر غربت و تنهايى ما رحم كند. ما را توان جدايى تو نيست. امّا على اكبر اعتنايى نكرد و بر اسب حسين عليه السلام نشست و آهنگ ميدان كرد.
در روايت است كه چون على روانه شد حسين عليه السلام محاسن در دست گرفت و سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تو خود بر اين قوم گواه باش. اينك جوانى براى رويارويى با آنان به ميدان شتافته كه در خلق و خوى و سخن شبيه ترين كس به رسول خداست.
ما هر گاه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله دلتنگ مى شديم در سيماى اكبر مى نگريستيم . خداوندا! بركتهاى آسمان را از اين قوم بازدار، آنان را از هم بگسل و جمعشان را پاره پاره كن و هرگز هيچ زمامدارى را از آنان خشنود مدار؛ كه آنان ما را دعوت كردند تا ياريمان دهند، امّا بر ما هجوم آوردند و ما را مى كشند.

* * *
اكبر روانه ميدان شد واز آن سوى عمربن سعد بدان واسطه كه ميان ليلى با خاندان ابوسفيان اندك قرابتى بود، على اكبر را بانگ زد كه اى جوان تو با يزيد خويشاوندى و ما مىخواهيم اين خويشاوندى را پاس بداريم. اگر مىخواهى تو را امان مىدهيم. على اكبر عليه السلام در پاسخ فرمود: خويشاوندى با پيامبر سزامندتر است كه پاس داشته شود. حسين عليه السلام هم كه سخن ابن سعد را شنيده بود فرياد زد: پسر سعد تو را چه مى شود؟ خداوند پيوند تو با وابستگان را بگسلد، هيچ تو را خير ندهد، و بر تو كسى را مسلط كند كه تو را در بستر بكشد.

[تصویر: %D8%B9%D9%84%DB%8C%20%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1.jpg]

* * *
على اكبر به ميدان تاخت ، گاه به ميمنه حمله كرد و گاه به ميسره مى زد و گاه به ميانه لشكر دشمن مىتاخت، و هر كه را به رويارويى مىآمد بر زمين مى انداخت.
در روايت است كه چون افزون بر صد تن از كوفيان را كشت، تشنگى بر او فشار آورد، در حالى كه زخمهاى فراوان برداشته بود نزد پدر بازگشت و گفت: پدر! تشنگى مرا از پاى درآورده است، سنگينى زره مرا بستوه آورده است، آيا جرعه آبى هست تا بنوشم و ياراى پيكار با دشمن يابم؟
امام عليه السلام گريست و فرمود: فرزندم اندكى ديگر بجنگ كه زود است به رسول خدا صلى الله عليه و آله بپيوندى و او تو را از جامى سيراب كند كه پس از آن هرگز تشنه نشوى.
در روايت ديگرى است كه امام فرمود: زبان خود را پيش آور. پس زبان على را در كام گرفت و آنگاه انگشترى خود را به او داد تا در دهان گذارد و از سوز تشنگى بكاهد.

* * *
اكبر به ميدان بازگشت و همچنان بر كوفيان تاخت تا شمار كشتگان آنان را به دويست تن رساند. ناگاه مرّة بن منقذ عبدى نيزه اى در پشت او فرو كرد و ضربتى بر سر او فرود آورد. اكبر بر زمين افتاد و سپاهيان دشمن او را در ميان گرفتند و پيكرش را پاره پاره كردند.
در روايت است كه اكبر در آخرين لحظات زندگى پدر را صدا زد و فرمود: پدرم خداحافظ اينك اين رسول خداست كه آمده است تا سيرابم كند. حسين عليه السلام كه صداى على اكبر را شنيد خود را به كنار پيكر او رساند، صورت بر صورت او نهاده مى گفت: از پس تو خاك بر سر دنيا و زندگانى دنيا. چه اين مهاجمان در برابر خداوند و در شكست حرمت ناموس رسول خدا صلى الله عليه و آله جسور و بى باكند!

* * *
فرمود تا جنازه على را به خيمه گاه بردند.
از آن سوى زنان مىديدند پيكر اكبر بر شانه هاى جوانان بنى هاشم است و از آن خون مى چكد. پس از خيمه ها بيرون دويدند و پيشاپيش همه زينب جلو آمد، خود را بر روى اكبر انداخت و فرياد مى زد: واويلا برادرم، واويلا پسر برادرم.
حسين عليه السلام، زينب را از روى جنازه بلند كرد و فرمود تا به خيمه ها برود.

* * *

در رزمگاه عشق نه فـرق پـسر شكست دشمن درست شيـشه عـمر پـدر شكست
پشـتـى كه جـز مقابل يـكتـا دوتا نشد پشت حسين بود و ز داغ پـسـر شكست
تا شد سپر به تيغ سـر شبـه مــصطفى سر شد دو تا و رونق شق القمـر شكست
شد با سر شكستـه ز زين سرنگون ولـيك بـا آن شكـست داد به بيـدادگـر شكست
مادر در انتظار و ازين بى خبر كـه تـيغ از تو سر و ازو دل و از من كمر شكست
آن دست بشكند كه سرت را شكست و يافت پـاى امـيـد مادر خونين جـگـرشكست
صـيـاد دون به داغ تـو او را ز پا فكند زان دل شكسته از چه دگر بال وپر شكست
بـا اشـك چشم ريخته شد طرح اين رثـا زان اين سروده قـيمت درّ و گهر شكست
على انسانى


* * *
دلاوران بنى هاشم هم مى روند

عبدالله بن مسلم
پس از اكبر، نخستين هاشمى كه آهنگ ميدان كرد عبدالله پسر مسلم بن عقيل بود. او به
ميدان شتافت و در سه حمله نزديك به صد تن از كوفيان را كشت. در اين ميان يكى از سپاهيان ابن سعد تيرى به سوى وى افكند. وى دست خود را سپر پيشانى كرد، امّا تير دست و پيشانى اش را به هم دوخت و نتوانست دست را از پيشانى بردارد.
در همين زمان يكى ديگر به نيزه بر او حمله آورد و نيزه خويش به قلب او فرو برد و بدين سان عبدالله بن مسلم نيز به شمار شهيدان پيوست.

عون بن عبداللّه بن جعفر
شمار ياران اندك شد و سپاهيان دشمن از هر سوى نزديك شدند و ياران باقيمانده را در
ميان گرفتند. در اين هنگام عبداللّه بن قطبه به عون بن عبداللّه پسر زينب حمله كرد و او را به قتل رساند.
در روايت ديگرى است كه او به ميدان رفت و پس از آن كه سه سوار و هيجده پياده از
دشمن كشت به شهادت رسيد.

محمّدبن عبداللّه بن جعفر
محمّد برادر عون و پسر دوم عبدالله بن جعفر است كه در اين هنگامه به شهادت رسيد. در روايت است كه او پس از كشتن ده تن از دشمنان جام شهادت نوشيد.
ابوالفرج روايت كرده است كه پس از محمّد برادر ديگرش عبيداللّه بن جعفر به شهيدان
پيوست. گفتنى است اين دو فرزند عبدالله نه از زينب ، بلكه از زن ديگر او خوصاء هستند.

عبدالرحمن بن عقيل
وى از فرزندان عقيل است كه در اين آخرين حمله بنى هاشم پس از كشتن هفده تن از
دشمنان به شهادت رسيد.

جعفربن عقيل
وى برادر عبدالرحمن و ديگر فرزند عقيل است كه پس از كشتن دو تن و به روايتى پانزده تن از كوفيان به شمار شهيدان درآمد.

عبدالله بن عقيل
او ديگر فرزند عقيل است كه پس از پيكار سخت و پس از برداشتن زخم هايى چند به دست عثمان بن خالد تميمى به قتل رسيد.
ابن قتيبه در معارف مى آورد: فرزندان عقيل بن ابى طالب به همراه حسين عليه السلام روانه شدند و نه تن از آنان به شهادت رسيدند كه مسلم شجاعترينشان بود.

قاسم بن الحسن
پس از آن كه ابوبكربن حسن پسر بزرگتر امام حسن مجتبى عليه السلام به شهادت رسيد،
قاسم كه هنوز نوجوانى بيش نبود نزد حسين عليه السلام آمده اجازه پيكار خواست. امام در قد وبالاى قاسم نگريست و سپس او را در آغوش گرفت و گريست، امام او را اجازه پيكار نداد. قاسم خود را بر روى پاى عمو انداخت و بر پاى او بوسه مى زد و گاه نيز بر دستان او بوسه مى زد و اجازه مى خواست، آن قدر اصرار كرد تا از امام اجازه ميدان رفتن گرفت .
رجزخوانان آهنگ ميدان كرد و سخت جنگيد تا جايى كه به رغم خردسالى سى و پنج تناز دشمنان را به هلاكت رساند.
. در اين ميان بند كفش او باز شد و چون به بستنش مشغول شد عمربن سعد بن نفيل گفت : به خداوند سوگند هم اكنون به او حمله مى كنم. حميدبن مسلم به او گفت: از اين نوجوان چه مى خواهى ؟ اينان كه مى بينى او را در ميان گرفته اند تو را بسنده مى كنند، امّا عمروبن سعد گوش نداد و حمله كرد و شمشيرى بر سر قاسم فرود آورد.
قاسم به روى زمين افتاد و در همين هنگام فرياد كشيد: عمو كجايى؟
حسين عليه السلام چونان شيرى خشمگين خود را به بالين او رساند. قاسم در همين حال جان سپرد و عمو او را در آغوش گرفت و سينه او را به سينه خود فشرد
و در حالى كه پاهايش به زمين كشيده مى شد به سوى خيمه گاه برد و در خيمه گاه پيكر او را در كنار پيكر اكبر نهاد. سپس روى به آسمان كرد و گفت: خدايا! يك يك اين مهاجمان را كيفر ده و هيچ كس از آنان بر جاى مگذار و آنان را ميامرز. اى عموزادگانم! صبر كنيد، اى خاندانم! صبر كنيد، پس از اين خوارى نبينيد.

چون عـزيز مجتبى در خـون تپيد جام پر شهد شهادت سـر كـشيـد
گرچـه از بيداد جان بودش بـه لب نام آن جـان جهـان بودش به لـب
شد روان عـشـق سـوى او روان تا دهد جان بر تـن آن نـيمه جـان
ليك هر سو روى كـرد او را نـديد ساحل جـان را در آن دريا نـديـد
بانگ زد كـاى سرو دلجوى حـسن روى تــو يـادآور روى حـسـن
گر به دست كـين ز پا افـتـاده اى با عـمـو بـرگو كجا افـتـاده اى
خود برآ از پـشت ابر اى مـاه من رخ نمـا اى يـوسف در چـاه مـن
من نگويم گفـت وگـو كن با عـمو يك عمو زان غـنچـه لبـها بـگـو
اى گل پـرپـر بـدست كـيـستـى بوى تو آيـد ولـى خـود نـيـستى
اى كه مـرگت ازعسل شيرين تراست مى رسد بانگت ولى بـى جوهرست
گشته از زخـم فزون بانگ تـو كـم يا عسل آورده لبـهـايـت بـه هـم
گرچه او گم كـرده در ميدان نيـافت بوى گل بشنيد و سوى گـل شتـافت
ديد بـر گـرد گـل خـود خـارهـا مـى كـشـد از خـارهـا آزارهـا
دوست افـتاده به چـنـگ دشمنـان گرد خاتـم حـلقـه اهـريـمـنـان
گرچه او را جان شيرين بـرلب است دور ماهش هاله اى از عـقرب است
گفت از گـرد گلم دور اى خـسـان كاين امانت داده بـر مـن باغـبـان
با جوانى تا بـدين حـد كـيـن چرا بهر يك گل اين همـه گلچـيـن چرا
اين بـدن از برگ گل نازك تر است همـچون اكبر جان من اين پيكراست
ديـد گـلچـينـى به بـالين گلـش در كفش بگرفته خـونيـن كاكـلش
گفتى آمد بـر دل پـاكـش خـدنگ ديد اگر آن جـا كـند لختـى درنگ
مى كند سـر از تـن آن مـه جـدا مى شود از سـوره بـسم الله جـدا
دست بر شمشير برد و جنگ كـرد عرصه راچون چشم دشمن تنگ كرد
من نـمـى گويم دگـر در آن نبـرد اسب ها با پـيـكر قاسم چه كرد...
على انسانى


* * *