چله تاوسّون بود و ما مثّ روزای دیه کل روزا صحرا بودیم. آخ که چه روزای بلند و گرمی بود. اگه چارتا درخت ونو(Veno) و بید دور جوق نبودند جایی بخ تو سایه خوابیدن نداشتیم.

طبق معمول ظهر شده بود و وقت خوردن ناهار.ها فکر نکنیند حتماً ناپرهیزی میکردیم و شاید غذای گرمی میخوردیم ! نه.

 ناهار ما معمولاً آبدوغ خیار بود که ماستشا صبحا از خونه ورمیداشتیم .من که حالا از فکر اون ماست حاضرم صدتا کبابا بدم تا یه سادگیری از اون ماس بگیرم. مادرم (که خدا عمری بهش بده) ماستا را تو ظرفای سفالی لاعابی مایه میکرد و هر رو هیکیشا ما ورمیداشتیم و درشا با یه پارچه میبستیم . این ماس تا به صحرا برسه تو خورجینی که بار خر هشته بودیم حسابی هم میخورد و تازه با خوردن به درش که همون پارچه باشه آبش گرفته میشد و دست آخر مثل ماست کیسه میشد.

خلاصه قبل از ناهار، اول باید مادگوا را میبردیم سرجوق آبشون میدادیم وبعد میکوفتیمشون دم ور ،اونوخت میومدیم بساط ناهارا را مینداختیم.بیشتر روزا ما یعنی من و برادر کوچیکه ( از من بزرگتر) بودیم که سر خوردن روی ماس باهم دعوامون میشد و البته حق اون! بود.

مشغول خورد کردن خیار و نون شاته خشک بودیم که همسایه صحرای ما پیرمردی(خدا رحمتش کنه) بود که باغ انگور داشت ، از باغ با خری که یه لول پر انگور بود خارج شد . از دور ما را دید و با اون لهجه قشنگش مارا صدا زد. ما هم که میدونستیم دسر ناهارمون ردیف شده اُشتو به طرفش میدویدیم  البته از زرنگیمون هر دو میرفتیم که اونام تو رودرواسی بیشتر بشمون انگور بده.

اونام اخلاق خوبی داشت و تا بغلمونا پر انگور نمیکرد نمذاشت بریم . اونروزا ما تعارف بلد نبودیم و بخ اینکه اون دیه انگور کم بذاره هی بشش میگفتیم : "دیه بسه ، قابل نداره"  . اونام هی میخندید و بغلمونا پر انگور میکرد .

 ما نمی فهمیدیم این خِندش دیه بخ چیشیده!!!