آلبوم افتخارات تختی
1951: هلسینکی فنلاند(1330 شمسی) مدال نقره جهان
1952: المپیک هلسینکی (1331) مدال نقره المپیک
1953: جشنواره ورشو(1332) مدال نقره
1955: ورشوی لهستان(1334) مدال نقره جهان
1956: المپیک ملبورن(1335) مدال طلای المپیک (ستاره مسابقات)
1958: صوفیه بلغارستان (1337) مدال نقره جهان(ستاره مسابقات)
1958: توکیوی ژاپن مدال طلای مسابقات آسیایی
1959: تهران(1338) مدال طلای جهان
1960: المپیک ایتالیا(1339) مدال نقره المپیک
1961: یوکوهامای ژاپن(1340) مدال طلای مسابقات جهانی
1962: تولیدوی آمریکا(1341) مدال نقره مسابقات جهانی
وصیتنامه
درغروب روز 16 دیماه 1346 تختی دراتاق 23 هتل آتلانتیک بود تلفن داخلی هتل را میگیرد و ازمسوول شیفت هتل درخواست قلم و کاغذ میکند که برای او کاغذ آرم دار هتل آتلانتیک را میفرستند و تختی وصیتنامه خود را در آن تنظیم میکند:
خانه شمیران به دوخواهرهایم واگذاردم تا موقعیکه زنده هستند از آن استفاده نموده در صورتی که پسرم باقی بود بعد از مرگشان به بابکم واگذار نمایند. مدالهایم را البته اگر بابک عزیزم بزرگ بود مال ایشان بود ولی چون چهارماه بیشتر ندارد باسم فرزند دلبندم بگذارید درموزه حضرت رضا. دیگر عرضی ندارم صورت بدهی هایم این است.
بانک ها- آنها رهنی است.
اشخاص
شرکت مریخ 5 بنز 50000 ریال
نیکو سلیمی 40000 ریال
امیرخان 2000 ریال
پرویز خان بیضایی 2000 ریال
روح الله سلیمی 5000 ریال
حاج حسین خاله 5000 ریال
طلب از خسرو صابطی 20000 ریال
غلامرضا تختی
16/10/46
گریه، گریه:
این روایتی است از مجلس ختم تختی: دیده بودم هزاران نفر دست بزنند هزاران نفر با هم سرود بخوانند هزاران نفر با هم هورا بکشند و هلهله کنند اما ندیده بودم هزاران نفر با هم گریه کنند.
یقینا کف زدنها فریادهای شادی سرودهای ظفرآمیز و هیجان آور به گوشتان آشناست ولی نمیدانید گریه انبوه جمعیت آن هم وقتی در سوگ پهلوانی میگریند چه برگردان پراندوه و عمیقی دارد. باید آن روز در مسجد فخرالدوله بودید تا این غم این اندوه جمعی چکه چکه در گوش جانتان میچکید و به صورت اشک از دیدگانتان سرازیر میشد... و آن وقت شما هم در خیل هزاران نفری می بودید که از مرگ جهان پهلوان در ناباوری عمیقی می گریستند.
صدای ماندگار:
غیر ممکن است که صدای او در خاطرتان مانده باشد. اصلا به این موضوع فکر کرده بودید که چرا از غلامرضا تختی هیچ صدایی باقی نمانده
عطاالله بهمنش مفسر بزرگ کشتی تنها کسی است که به تکه ای ماندگار از صدای تختی اشاره میکند.
او این یادگاری را از مسابقات جهانی یوکوهامای ژاپن بهمراه دارد وآن مصاحبه ای است که غلامرضا تختی در جواب سوال بهمنش که چه پیامی برای مردم ایران داری میگوید: من به مردم ایران تعظیم میکنم رادیو و تلویزیون وقت این سند تاریخی را پخش نکرد اما عطاالله بهمنش بعد ازبازگشت این نوار را از آرشیو خارج کرد تا از بین نرود.
نظرات دیگران:
جلال آل احمد:
از آن همه جماعت هیچ کسی حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نمی کرد. آخر جهان پهلوان باشی ودر بودن خودت جبران کرده باشی نبودن های فردی و اجتماعی دیگران را و آنوقت خودکشی آخر مرد عادی ناتوان و ترسیده ای که ابتذال وجود روزمره خود را در معنای وجودی ودر قدرت تن ودر سرشناسی او جبران شده می دید-در وجود این بچه خانی آباد نو که هرگز به طبقه خود پشت نکرد- این نفس قدرت تن که به قدرت مسلط زمانه" نه گفت.
رستم از شاهنومه رفت!
باقر عالی خانی:
آخرین بار که دیدمش در اتاق مهندس توفیق بود که با قرار قبلی آمده بود تا همدیگر را ببینیم داشتم با توفیق خوش وبش میکردم که آمد. با همان قیافه نجیب و خنده دوست داشتنی و آرامی که همیشه روی لبش بود. سلام و احوالپرسی کردیم و گرم صحبت شدیم. نزدیک های ظهر که حرف هایمان ته کشید داشتیم راهی میشدیم که من بی اختیار بیاد بیتی از شعر معروف پریای شاملو افتادم. حالا در آن وقت چرا نمیدانم . جلوی رویم روزنامه ای افتاده بود با مداد گوشه اش نوشتم:
رستم از شاهنومه رفت
برکت از کومه رفت
با کنجکاوی سرش را جلو آورد وپرسید:
چی نوشتی رستم چی
گفتم:
- این شعریست از احمدا شاملو مربوط به شعر بلند پریاست و نوشتم: رستم از شاهنومه رفت....
تختی زد زیر خنده و روکرد به توفیق و گفت:
-مگه میشه رستم از شاهنامه بره بیرون خب آن وقت دیگه تو شاهنامه چی میمونه
گفتم:
- تو این روزگار اگر هم بره عجیب نیست.
فکری کرد و گفت:
- راستی آدمو به فکر می اندازه جدا اگر رستم تو شاهنامه نباشه برکت شاهنامه هم از بین میره...
و بعد زیر چشم نگاهی به نوشته من انداخت و آهسته شعر را خواند:
رستم از شاهنومه رفت.
برکت از کومه رفت.
و بعد ناگهان سرش را بالا آورد و تند و محکم به من و توفیق گفت:
-نه نمیشه...
دوشنبه ظهر بود که خبر مرگش را شنیدم. نمی توانستم باور کنم اگرچه حقیقت داشت. بغض گلویم را می فشرد و بیاد همه خاطرات کوتاهی بودم که با او داشتم.
ذهنم به تمام روزهای گذشته کشیده میشد که ناگهان بیاد آن روز افتادم. احساس کردم که در کنارم ایستاده است و همه چیز را به همان روشنی دیدم که در اتاق توفیق ایستاده بودیم.
اشک از چشمانم سرازیر شده بود که آرام گفتم:
-دیدی که میشود رستم از شاهنامه برود.
و آن وقت این حقیقت را بروشنی شناختم و دوباره تکرار کردم:
رستم از شاهنومه رفت.
برکت از کومه رفت.
... و دیگر تختی نبود!
مهدی سهیلی که در ساختن شعر دستی راحتنویس و آماده داشت در همان روزهای اول انتشار خبر درگذشت جهانپهلوان شعری بلند سرود که خطاب تختی در مقام پدر به تنها فرزند خودبابک بود.
پسرجان بابکم ای کودک تنهای تنهایم
امیدم همدمم ای تکچراغ تیره شبهایم
در این ساعت که راه مرگ میپویم
به حرفم گوش کن بابا برایت قصه میگویم:
به میدان نبرد پهلوانان تکسواری بود
به فرمان سلحشوری به هر کشور سفرها کرد
دلش مانند دریا بود
نهنگ بحر پیما بود
. . .
. . .
نشان مهر تندیس شرف گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهرۀ مردانهاش موج نجابت بود
. . .
. . .
ز تقوا و شرف یک خرمن گل بود گلشن بود
در اوج زورمندی نازنین مردی فروتن بود
. . .
. . .
پسر جان پهلوان ما یکی دردانه کودک داشت
درون خانهاش تک گوهری با نام بابک داشت
که عمرش بود
جانش بود
عشق جاودانش بود
به گاه ناتوانی بیکسی تنها کس و تنها توانش بود
. . .
. . .
پسر جان بابکم آن پهلوان شهر من بودم
درون سینهام یک آسمان مهر و محبت بود
ز تنهایی به جان بودم
مرا بیهمزبانی کشت دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهایی خود گریهها کردم
تو را در های های گریههای خود دعا کردم
پسر جان بابکم من در حصار اشکها بودم
همیشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
ترا تنها رها کردم
امید من نمیدانی
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم
. . .
. . .
پسر جان بابکم افسانۀ بابا به سر آمد
پس از من نوبت افسانۀ عمر پسر آمد
اگر خاموش شد باباتو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا تو گلشن باش
بمان خرم بمان خشنود
بدان هنگام مردن پیش چشم گریهآلودم
همه تصویر بابکبود
امید جان خداحافظ
عزیزم بابکم بدرود . . .
این نمونۀ کوتاه شدۀ آن سرودۀ بلند از مهدی سهیلی بود.اما شایدآنچه سیاوش کسرایی با عنوان جهانپهلوان در ثنا و ارادت خود نسبت به تختی به قلم کشید و در مجموعه اشعار خون سیاوش منتشر کرد یکی از آن چند شعری است که به یاد و نام تختی سروده شده و در ضمن از بافت و ساخت و روحی شاعرانه و ارزنده نیز برخوردار است.

18 دی 1346. اتاق لعنتی هتل آتلانتیک که تختی در آنجا دنیا را وداع گفت. لازم به توضیح نیست که عکس رنگی نیز همان اتاق است . حالاهمه چیز عادی است.
gh
جهان پهلوان
جهان پهلوانا صفای تو باد
دل مهرورزان سرای تو باد
بماناد نیرو به جان و تنت
رسا باد صافی سخن گفتنت
مرنجاد آن روی آزرمگین
ماناد آن خوی پاکی غمین
به تو آفرین کسان پایدار
دعای عزیزان تو را یادگار
روانت پرستنده راستی
زبانت گریزنده از کاستی
دلت پر امید و تنت بی شکست
بماناد ای مرد پولاددست
که از پشت بسیار سال دراز
که این در به امید بوده است باز
هلا رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان سرفراز آمدی
طلوع تو را خلق آیین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
که خورشید در شب درخشیده ای
دل گرم بر سنگ بخشیده ای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سوسوی اختر نه چشم چراغ
نه از چشمه آفتابی سراغ
فرو برده سر در گریبان همه
به گل سایه شمع پیچان همه
به یاد تو بس عشق می باختند
همه قصه درد می ساختند
که رستم به افسون ز شهنامه رفت
نماند آتشی دود بر خامه رفت
جهان تیره شد رنگ پروا گرفت
به دل تخمه نیستی پا گرفت
به رخسار گل خون چو شبنم نشست
چه گلها که بر شاخه تر شکست
بدی آمد و نیکی از یاد برد
درخت گل سرخ را باد برد
هیاهوی مردانه کاهش گرفت
سراپرده عشق آتش گرفت
گر آوا در این شهر آرام بود
سرود شهیدان ناکام بود
سمند بسی گرد از راه ماند
بسی بیژن مهر در چاه ماند
بسی خون به تشت طلا رنگ خورد
بسی شیشه عمر بر سنگ خورد
سیاووش ها کشت افراسیاب
و لیکن تکانی نخورد آب از آب
دریغا ز رستم که در جوش نیست
مگر یاد خون سیاووش نیست
از این گونه گفتار بسیار بود
نبودی تو و گفتنه در کار بود
کنون ای گل امید بازآمده
به باغ تهی سروناز آمده
به یلدا شب خلق بیدار باش
به راه بزرگت هشیوار باش
که درتنگنا کوچه نام و ننگ
که خلق آوریده است در آن درنگ
تو آن شبرو ره گشاینده ای
یکی پیک پر شور آینده ای
بر این دشت تف کرده از آرزو
تویی چشمه چشم پر جست و جو
تو تنها گل رنج پرورده ای
که بالا گرفته برآورده ای
به شکرانه این باغ خوشبوی کن
تو از باغی ای گل بدان روی کن
کلاف نواهای از هم جدا
پی آفرین تو شد یک صدا
تو این رشته مهر پیوند کن
پریشیده دل ها به یک بند کن
که در هفت خوان دیو بسیار هست
شگفتی دد آدمی سار هست
به پیکار دیوان نیاز آیدت
چنان رشته ای چاره ساز آیدت
عزیزا ! نه من مرد رزم آورم
یکی شاعر دوستی پرورم
ز تو دل فروغ جوانی گرفت
سرودم ره پهلوانی گرفت
ببخشا سخن گر درازا کشید
که مهرت عنان از کفم واکشید
درودم تو را باد و بدرود هم
یکی مانده بشنو تو از بیش و کم
که مردی نه درتندی تیشه است
که در پاکی جان و اندیشه است
سیاوش کسرائی

بهمن 1345- روز ازدواج با شهلا توکلی - آخرین عکس مراسمی که از آخرین دلخوشیهای تختی بود
افسوس که پیک اجل هنرمند بزرگ شادروان علی حاتمی را امان نداد که فیلم سینمایی ( جهان پهلوان تختی ) را به پایان برساند. تا ورزشکاران وتماشاگران بیش از پیش با ایمان ادب جوانمردی آزرم فروتنی و در یک کلام انسانیت تختی آشنا شوند. و اینصفات برجسته را سر لوحه ی زند گی خویش قرار دهند. زیرا سخنان زشت و کارهای ناشایست در شان این ملت بزرگ نیست.
مردان روزگار به اخلاق زنده اند قومی که گشت فاقد اخلاق مردنی است.
گردآوری و تنظیم:علی اکبر جعفری
12/10/1384