ملافههای لاجورد زده، روی بند رخت حیاط تاب میخورند.
آفتاب گاهی تکه ابرها را از سرش باز میکند و نمیکند. کف حیاط و دیوارها پر از سایه روشنهاست.
دستهای از کفترهای آقا جواد هم وقتی از بالای حیاط رد میشوند حسابی سایه میاندازند، برای لحظههایی در و دیوار تاریک میشود. انگار همه چیز از حرکت میایستد، وقتی آفتاب چشم و ابرویی نشان میدهد، دوباره همه چیز به حرکت در میآید.
در گوشهای از بند رخت، پیراهن کار دو جیب پدر آویزان است.
بوی خستگی، بوی عرق و بوی گریس کهنه آسیابهای سیلو را میدهد.
پیراهنی که مادر به اندازه چینیهای گل سرخی جهازش آن را دوست دارد.
خدا میداند چند بار دگمههای این پیراهن را دوخته و تار و پودش را رفو کرده است، شاید شعر عاشقانه ترکی هم برایش خوانده باشد، چه میدانم!
این پیراهن هر غروب در جیبهایش نان سیلو و یک شیشه شیر پاستوریزه به خانه میآورد.
شمعدانیهای دور پاشویه حوض، بوی چای لاهیجان را که مادر دم کرده است، یک نفس از آوندهای خود بالا میکشند بیآنکه به ماهیها تعارف کنند. بویی که از دیوارهای آجری همسایهمان آقا جواد هم بالاتر رفته است. شاید کفترهایش هم بوی چای را میفهمند. همین روزها است که صدای دایره زنگی حاجی فیروز در خم کوچههای بی سروته محله میپیچد. میدانم باید بدوم توی کوچه و سکهای براق را که مادرم داده است بگذارم کف دست سیاه شده حاجی فیروز.
همسایههای دیگر هم میآیند و به قر و اطوار او و شعرهایی که میخواند، میخندند. این شادی کوچک تا چند روز محله و اهل آن را سرحال نگه میدارد و بیشتر از همه، ما را که چند کوچه آن طرف تر هم به دنبالش میرویم تا شادی بیشتری پسانداز کنیم.
گاهی لابهلای ملافه ها خودم را گموگور میکنم. ملافههایی که مادر، سفیدی آن ها را مثل برفهای سراب و اردبیل میداند. دلم میخواهد ادای مادرهای نگران را در بیاورد و دنبالم بگردد. صدایم کند، نه یک بار و دوبار، چندین بار و من هم جیک نزنم. یک دفعه ملافهای را کنار بزند و با خنده بگوید: آهان...پیدات کردم! و در آغوشش از خنده ریسه بروم.
یک بار دم دمای عید در بازار تهران گم شدم. در میان آن همه آدم که می آمدند و میرفتند تنها بودم. فقط پاکت ماهی دودی را بغل کرده بودم که آن را گم نکنم. چقدر سنگین شده بود!
ایستادم کنار ویترین یک بلور فروش و فقط به صورتها نگاه میکردم.
هیچ کدامشان مثل مادر نبود. وقتی زنی نزدیکم شد فهمیدم مادرم از ترس قیافهاش عوض شده است. بغلش کردم او هم من و ماهی دودی را با هم بغل کرد و به جای از خنده ریسه رفتن، آی گریه کردم!
سالها بعد، روی بند رخت حیاط که ملافهها تاب میخورند، در گوشهای از بند رخت، به جای پیراهن کار دوجیب پدر، دستمال بزرگ چهارخانهای آویزان بود که فقط بوی خاک میداد.
اين مطلب تاکنون 8002 بار مشاهده شده است.مطالب مرتبط با مرتضی سرهنگی گُم شدن در بهار
| | |