با اجازه شما پستی از سید شهرام دادگستر از اهالی خوانسارکه در وبلاگ خودش با عنوان"خطم خالی" خاطراتی از عبدالوهاب شاهوردی نوشته است را درپی می آورم
*************************************
یه نوستالژی
(
دهه شصت اوج فعالیت های فرهنگی، هنری و ورزشی این پهلوون بود. سالهایی که ایران درگیر جنگ تحمیلی بود و مردم خونسار هیچ برنامه تفریحی و سرگرمی نداشتند، پهلوون عبدالوهاب برنامه های به یادماندنی زیادی اجرا می کرد. اسب نجیب و تربیت شده زیبایی هم داشت که خیلی با هوش بود. یادمه از چند روز قبل از برگزاری برنامه هاش، بلیط های برنامه در سطح شهر و بخصوص مدارس فروخته می شد.
روز اجرا، محل نمایش که معمولاْ حیاط مدارس یا ورزشگاه پیروزی سرچشمه بود مملو از جمعیت می شد. قدی نسبتاْ کوتاه با موها و محاسنی بلند داشت.کوله ابزارشو برمی داشت و سوار اسبش می شد و همراه با شاگردش وارد میدون می شد. وقتی وارد حلقه مردم می شد چنان تشویقش می کردند که در قیاس با زمان حال، گویی پهلوون رضا زاده وارد شده.
بساط رو پهن می کرد و با کلام شیرینی که همراه با طنز بود دل مردم رو شاد می کرد. به اسبش می گفت: قبر صدامو بکن. اسب نجیب با سمش روی زمینو خراش می داد طوری که مثلاْ داره قبر می کنه. اونوقت ما که بچه بودیم با خودمون فکر می کردیم داریم یه سیرک حرفه ای تماشا می کنیم. پهلوون با بازوهای قدرتمندش زنجیر پاره می کرد، ماشین از روی شکمش رد می کرد، با مژه هاش دسته بیل خرد می کرد!، اجسام سنگین و گاهی آدما رو بالای سرش می برد و ... همه این حرکاتو با ذکر یا علی(ع) تبرک می کرد.
یه ادعایی هم داشت که در جوانی با خرس کشتی گرفته و حالا روی صورتش(زیر محاسنش) جای پنجه خرس هست. بعد هم یه داوطلب دعوت می کرد که بیاد و از نزدیک با دستش جای پنجه خرسو نشون بده. وقتی داوطلب با انگشتش مشغول کند و کاو صورت پهلوون می شد در یک لحظه چنان خرناسی می کشید که داوطلب بیچاره تا عمر داشت به جای پنجه خرس، صدای خرس توی ذهنش حک می شد. با ترکیدن جماعت از خنده، داوطلب تازه می فهمید که چه کلاهی سرش رفته.
پهلوون با وجود سن زیادش، بدن سالمی داشت و قرار بود سال های سال عمر کنه! ولی در اوج نا باوری مردم، وقتی با اسبش در کنار جاده حرکت می کرد تصادفی رخ میده و ... .
روحش شاد و یادش زنده باد.