من نيز از تبار محرومان اين جامعه ام و رو به قبله اين قبيله دارم.
"پدرم يك كاسب ساده بود و درآمدي نداشت. ما هم در يك اتاق زندگي مي كرديم. من كلاس دوم دبيرستان بودم و كتاب تاريخ نداشتم. قيمت اين كتاب 28 ريال بود. آن روز پدرم فقط 2 ريال فروش داشت. فقط 2 ريال. با آن 2 ريال يك دفترچه 60 برگ خريدم و كتاب تاريخ يكي از دوستانم را براي يك شب امانت گرفتم و كتاب نويسي را در گوشه اي از اتاق زير نور يك چراغ زنبوري شروع كردم. شب پاورچين پاورچين پيش مي رفت. سحرگاهان خواب مرا ربود. ناگهان بوي سوختن كاغذ مشامم را آزرد. از خواب پريدم. چراغ درغلتيده بود و دفترچه سوخته بود. اما من تسليم وضع موجود نشدم. كارنامه ام گواه است كه هر سه ثلث از اين درس نمره 20 گرفتم."
استاد علياكبر جعفري
حسرت نبرم به خواب آن مرداب كارام ميان دشت شب خفته است
دريايم و نيست باكم از طوفان دريا همه عمر خوابش آشفته است
آن روز اولين روز هفته بود و من با كلاس ششم رياضي "جبر و آناليز" داشتم. به كلاس وارد شدم. پس از سلام و احوال پرسي چهرهي يك يك شاگردانم را ورانداز كردم. احسان در گوشه اي از كلاس غمگين و ناراحت نشسته بود. جوياي حالش شدم. سكوت كرد و چيزي نگفت. دروني نا آرام داشت. درس را شروع كردم و در خلال بيان مطالب دا?م مواظب او بودم. در ساعت تفريح او را صدا زدم و پرسيدم موضوع چيست?
- هيچي آقا? حوصله درس خواندن ندارم. اصلا? براي چي درس بخوانم?
با شناختي كه از او داشتم? اين جواب برايم عجيب بود.
احسان چه مي شنوم? گفتي براي چي درس بخوانم? درست شنيدم?
- بله آقا! تازه وقتي فارغ التحصيل شدم چي? اگر بتوانم كاري دست و پا كنم كه نمي توانم? حقوق ماهيانه ام به اندازه ثلث درآمد سيگار فروش سر گذر نيست. هست? اصلا? چرا راه دور برويم? حقوق خود شما نصف درآمد او هست?
ببين احسان! شما هدف تحصيل دانش را فقط در پول خلاصه مي كني?
- بالاخره آقا ما بايد در اين جامعه زندگي كنيم. بخشي از زندگي ماديات است. با معنويت تنها كه قافله عمر به سرمنزل مقصود نمي رسد.
درست است. هرگز هدف من توجيه فقر نيست. من عقيده دارم كه : جامعه اي سعادتمند و رستگار خواهد شد كه امكان زندگاني آبرومند براي آحاد آن فراهم باشد. به ويژه فرهيختگان و دانشوران آن با آسايش خيال به پژوهش و تحقيق و تعليم و تربيت بپردازند. اما مشكل شما چيست كه براي معالجه آن چنين نسخه اي را پيشنهاد مي كني ? دلت مي خواهد آن را براي من مطرح كني?
- بله آقا? ما شما را محرم خود ميدانيم. زندگي براي خانواده ما واقعا? مشكل و طاقت فرساست. پدرم يك كارگر ساده است كه تقريبا? نيمي از سال بيكار است. من يك برادر و دو خواهر كوچكتر از خود دارم. من سه ماه تابستان و تعطيلات هفته را كارگري مي كنم تا بتوانم به پدر و مادرم براي مخارج روزانه كمك كنم. ما 6 نفر در يك اتاق زندگي مي كنيم كه قسمتي از آن آشپزخانه است. سر و صدا زياد است. من بسياري از مواقع پنبه را خيس كرده در گوش مي گذارم تا بتوانم درس بخوانم. ديگر خسته شده ام.
پسر عزيزم? من با تمام وجود مشكلات شما را درك مي كنم ولي راهش گريز از تحصيل نيست.
- نه آقا شما نمي دانيد.
من نمي دانم?
اي گل تو دوش داغ صبوحي كشيده اي ما آن شقايقيم كه با داغ زاده ايم
من نيز از تبار محرومان اين جامعه ام و رو به قبله اين قبيله دارم.
"پدرم يك كاسب ساده بود و درآمدي نداشت. ما هم در يك اتاق زندگي مي كرديم. من كلاس دوم دبيرستان بودم و كتاب تاريخ نداشتم. قيمت اين كتاب 28 ريال بود. آن روز پدرم فقط 2 ريال فروش داشت. فقط 2 ريال. با آن 2 ريال يك دفترچه 60 برگ خريدم و كتاب تاريخ يكي از دوستانم را براي يك شب امانت گرفتم و كتاب نويسي را در گوشه اي از اتاق زير نور يك چراغ زنبوري شروع كردم. شب پاورچين پاورچين پيش مي رفت. سحرگاهان خواب مرا ربود. ناگهان بوي سوختن كاغذ مشامم را آزرد. از خواب پريدم. چراغ درغلتيده بود و دفترچه سوخته بود. اما من تسليم وضع موجود نشدم. كارنامه ام گواه است كه هر سه ثلث از اين درس نمره 20 گرفتم."
فرزند دلبندم!
عظمت واقعي در اين نيست كه هيچگاه زمين نخوريم? بلكه در اين است كه هر بار زمين خورديم دوباره بايستيم.
قطرات اشك بر گونه هاي احسان مي غلتيد. او در سكوتي گوياتر از يك كتاب فرو رفته بود و من ادامه دادم:
آري عزيزم! چاره درد رها كردن تحصيل و مدرسه نيست زيرا اين كار مشكلات خانواده را دو چندان مي كند و بر درد جانكاه پدر و مادر و ديگران مي افزايد. شما كه پولي در بساط نداري تا به كسب و كار بپردازي. اما استعداد درس خواندن داري. شما شاگرد ممتاز كلاس هستي. در سايه توكل بر خدا و اراده و تلاش اين راه را ادامه بده.
ماهي وجودت را از تيرگي و عفونت مرداب ساكن نجات بده. از فراز و نشيب سنگلاخها عبور كن و به زلال درياي مو?اج و خروشان علم و آگاهي برسان و بدان كه:
ناز پرورده تنعم نبرد راه به جاي عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد.
شما بايد درس بخواني و در روزگاري نه چندان دور احسان هاي ديگر را چراغ راه باشي. با نور ايمان و دانش در تاريكي شب هاي ظلماني جهل و ناداني فرياد بزني
فردا روشن است
او رفت. مصمم و استوار. پويا و متحرك همچون امواج اقيانوس و امروز: امروز احسان استاد كرسي علوم رياضي در يكي از دانشگاه هاي بزرگ دنياست.
ساحل افتاده گفت : گرچه بسي زيستم هيچ نه معلوم شد? آه كه من كيستم
موج ز خود رسته اي تيز خراميد و گفت هستم اگر مي روم? گر نروم نيستم
اين مقاله را به گلهاي معطري كه در بامداد اولين روزهاي مهرماه فضاي مدارس را با حضور خود عطرآگين مي كنند و به باغبانان سرافراز اين گلستان تقديم مي كنم.