متولد گلپایگان است و پس از فوت پدر در سه سالگی به تهران میآید. در 14 سالگی خیلی اتفاقی با همسرش آشنا میشود و زندگیشان را آغاز میکنند. خانم قائدی مادر پنج فرزند است که خودش تعداد آنها را شش عدد میداند. «مادر پنج فرزندم ولی یک فرزند شیری هم دارم. به دلیل اینکه مادر این نوزاد فوت کرده بود، او را پیش من آوردند و وقتی 5 سالش شد، به ما گفتند که میخواهیم این بچه را به یک خانوادهای که بچهدار نمیشوند، بدهیم و ما هم چون دیدیم ثواب این کار بیشتر است، قبول کردیم؛ اما همین جدایی یک داغ روی دل ما گذاشت.»
پسرم با شناسنامه دوستش به جبهه می رفت
سی سالی میشود که از شهادت پسرش میگذرد و چند روز دیگر سالگرد فوت پدر این خانواده است و همین داغها باعث میشوند تا مادر پرانرژی سالهای جنگ با هر با اسم بردن از پسر و همسرش، صدایش بلرزد و گاهی هم آرام اشک بریزد. خودش بیمقدمه شروع میکند از شهیدمحسن جلادتی یا به قول خودش عباس میگوید: «من به عباس خیلی وابسته بودم؛ اما او خیلی زود عاشق جبهه و شهادت شد. هنوز 15 سالش نشده بود که پایش به جبهه باز شد. گاهی وقتها صبح از خواب بلند میشدم و از دخترم سراغ عباس را میگرفتم و دخترم میگفت مامان داداش رفت. پیشانیات را هم بوسید و رفت. نفهمیدی؟ از وقتی که او میرفت حالم بد بود و تب داشتم؛ تا اینکه دوباره او را ببینم. همیشه هم موقع برگشت از ترس من اول به مسجد پیش پدرش میرفت و بعد پدرش میآمد خانه و میگفت حاج خانم کجایی که تببرت آمد!»
از او میپرسم که او هم مثل همسنوسالهایش در شناسنامهاش دست برده است؟ بی بی زهرا با خنده جواب میدهد: «نه با یکی از دوستانش نوبتی با یک شناسنامه به جبهه میرفتند! همیشه هم با نام او برایمان نامه مینوشت و به ما هم التماس میکرد که با اسم «علی فردین» برایم نامه بنویسید؛ وگرنه من را به دادگاه صحرایی میبرند و از جبهه اخراج میشوم. جالب اینجا بود که مسئول ثبت نام جبهه که در محلهمان بود، هم متوجه این قضیه نشده و حتی یک بار به من گفته بود میدانی آقای فردین دو تا پسر دارد که هر دوی آنها اسمشان علی است؟!»
نمیدانستم پسرم تخریبچی است
شهید «محسن (عباس) جلادتی» با وجود سن کمش تخریبچی بوده؛ قضیهای که مادر پس از شهادت تازه متوجه آن میشود. «هر بار از او میپرسیدیم در جبهه چکار میکنی، میگفت هیچی! من عقب جبهه ها هستم اصلا بلد نیستم خط مقدم بروم؛ اما بعد از شهادت فهمیدیم تخریبچی بوده است.» بارها در طول جنگ زخمی میشود تا بالاخره اوایل ماه رمضان سال 63 در سن 18 سالگی خبر شهادتش را برای مادر میآورند: «از اول ماه رمضان آن سال من دیوانه شده بودم! دخترم روز پنجم ماه رمضان با یک قاب عکس از او به خانه آمد. عباس قبل از رفتنش به عکاسی رفته و به خواهرش گفته بود که بعد از رفتنش عکس را تحویل بگیرد. خودم هم شب قبل او را در خواب دیدم. انگار همه چیز و همه کس داشتند مرا برای شهادت عباس آماده میکردند.»
عباس تنها رزمنده این خانواده نبود. چند وقتی که از ابتدای جنگ می گذرد، هوای جبهه به سر مادر هم میافتد و با وجود فرزندان قد و نیمقد راهی جبهه می شود. «یکی از دوستانم اتفاقی به من گفت که زهرا تو جبهه نرفتی؟ گفتم نه و بعد گفت آمپول زنی بلدی؟ من فکر میکردم تو که بسیجی هستی، جبهه هم رفتی. من هم در جواب گفتم یاد میگیرم! و از همان جا عزم خودم را برای رفتن به جبهه جزم کردم. البته قبل از آن هم در شهر فعالیت هایی داشتم؛ اما نمی دانستم که زن ها میتوانند پشت جبهه بروند. آن زمان که من جبهه می رفتم مسئولیت خانه با دختر بزرگم بود. حتی پسر کوچکم آن زمان شیرخواره بود.» بالاخره بعد از آموزشهای اولیه پای این مادر به پشت جبههها باز میشود.
عضو گروه ضربت بودم!
این جبهه رفتن ها کم کم بیشتر میشود تا جایی که خودش هم نیرو میبرد و از پانسمان زخم ها تا دوختن و وصله کردن لباسهای رزمندگان تا حتی روحیه دادن به آنها را بر عهده میگیرد. «من در جبهه به گروه ضربت معروف بودم و هر جا به نیرویی احتیاج داشتند یا کاری داشتند که کسی آن را انجام نمیداد، من را خبر میکردند.»
همه رزمندگان را پسر خود میدانست و رزمنده ها هم او را «بیبی زهرا» صدا میکردند. «هر موقع که این بچه ها به اهواز میآمدند صدا میزدند بی بی زهرا بیا لباس های ما را بدوز که باید هر چه زودتر برویم.»
از او میپرسم که هیچ موقع با عباس به جبهه نرفته است؟ بی بی می گوید: «نه ما همیشه نوبتی جبهه میآمدیم و زمانی که من جبهه بودم، او تهران بود و همیشه هم افسوس میخورم و میگویم ای کاش یک بار با هم جبهه میرفتیم. البته خیلی دوست داشتم با هم بریم ؛اما آن موقع دیگر به بچهها خیلی سخت میگذشت.»
ماجرای شیمیایی شدن بی بی زهرا
این جبهه رفتنهای مادر و پسر گاهی آنقدر در محله معروف میشود که: «یک بار یکی از اهالی محل که فرزند خودش بعدا شهید میشود، به عباس گفته بود: تو زودتر شهید میشوی یا مادرت که عباس به شوخی جواب میدهد من شهید می شوم ولی مادرم سعادت ندارد!» خانم قائدی اگرچه به قول پسر شهیدش به آرزوی شهادت نرسیده، یک بار شیمیایی شده است. «ما لباس رزمندگانی که شیمیایی شده بودند را جمعآوری میکردیم و میسوزاندیم. همین باعث شده بود که ما هم شیمیایی شویم. البته بعد از مراجعه به دکتر گویا برای همیشه این مشکل حل شد.»
بی بی زهرای مهربان جبهه ها علاوه بر دوختودوز و پانسمان زخمها، سنگ صبور رزمندهها هم بوده است. «خیلی وقت ها موقع وصله پینه کردن لباس ها، رزمنده ها برای ما از نامزدشان و چشم انتظاری آنها میگفتند. بعضیها از مادرشان میگفتند. ما هم همیشه به حرفهایشان گوش میدادیم و به آنها روحیه میدادیم و در کنار این دردودلها لباسهایشان را مجانی تعمیر و شستوشو میکردیم. آن موقع غیر از ما در بازار اهواز هم عده ای در برابر دریافت پول لباس ها را روفو میکردند که ما یواشکی به آنها میگفتیم برادر یک دقیقه بیا این طرف ما لباسهایتان را مجانی میدوزیم و از اینجا به بعد دیگر هر موقع لباسهایشان پاره می شد پیش ما میآمدند.» کمکم این کارشان نظم میگیرد تا جایی که به صورت مرتب، گردان به گردان لباس میآید و بعد از تعمیر و شستوشو پس برگردانده میشد.
نوبتی جبهه میرفتیم
«ما سه تا رزمنده بودیم. من بیشتر از همه جبهه رفتم و اجازه نمیدادم که حاج آقا زیاد جبهه برود؛ چون مسئولیت خانه را بر عهده داشت و تا میآمد آماده اعزام شود، من جبهه بودم!» این کار تیمی در همه جای زندگی این خانواده جریان دارد: «حاج آقا همیشه به بچه ها میگفت به مادرتان در کار خانه کمک کنید و خودش هم کمک میکرد. یکی جارو می کرد، یکی ظرف می شست و خلاصه هر کس یک کاری انجام می داد.»
حرف از همسرش که میشود، میگوید: «هیچکس نمیدانست که همسرم جانباز بوده و کنار قلبش چند ترکش خورده بود. هیچ وقت تقاضای جانبازی نکرد. حتی بنیاد شهید هم بارها از او درخواست کردند تا پرونده ای برایش تشکیل دهند ولی او قبول نکرد و می گفت من نه حقوق میخواهم نه درصد جانبازی.»
خانم قائدی می گوید قبلا درجهدار سپاه بوده؛ اما بعد از جنگ دیگر هیچ خبری نمیشود و بعدها که پیگیر کارهای خودش میشود؛ به او میگویند که هیچ پروندهای وجود ندارد!
جالب اینکه هیچکس در محله جدید بی بی زهرا نمیداند که او 8 بار جبهه رفتهاست!