فلسفه اش را نمي دانم. اما ميدانم از واجبات است. گفتم: اين امر واجب را خداوند به احترام تلاش يك زن در جستجوي آب براي فرزندش مقرر فرموده است. ميلياردها زن و مرد مسلمان اگر به مكه روند براي بزرگداشت خاطره فداكاري هاجر همسر ابراهيم خليل (ع) اين مراسم را به جاي ميآورند. شما مي دانيد كه خداوند با ميلاد فاطمه(س) به پيامبر بزرگ اسلام كوثري عنايت فرمود كه زلال وجودش نگين درخشاني بر انگشتري امامت است? اكثر مردان بزرگ عالم موفقيت خود را مرهون فداكاري و همراهي و همدلي زنان پارسا و بلندمرتبه ميدانند. چگونه به خود اجازه ميدهيد گلواژه هاي هستي را در انديشه و عمل پرپر كنيد?
استاد علیاکبر جعفری
سال 1354 خورشيدي آغاز شده بود. در دانشسراي مقدماتي هر هفته جلسات انجمن ادب و سخنراني برگزار ميشد. آن روز پس از اعلام برنامه سارا مقالهاش را تحت عنوان "هيولاي تبعيض" اينچنين آغاز كرد:
آيينه چون شكست? قاب سياه و خالي از او به جاي ماند.
با ياد دل كه آينهاي بود در خود گريستم. بي آينه چگونه در اين قاب زيستم?
سال هاست كه از دره هاي حيرت? در كوه هاي اندوه? با بغض سنگي ام خاموش مي گذرم. با هرچه درد درجگرم تلمبار شده است در حسرت يك نگاه محبت آميز مي سوزم و در آرزوي يك دست نوازشگر پدر روزگار مي گذرانم. ام?ا دريغ! راستي چرا? چون دخترم. جاي شكرش باقي است كه اجازه داشته ام به مدرسه بيايم و درس بخوانم.
چهار سال داشتم كه برادرم مجيد متولد شد و به قول بابا چراغ خانه ما روشن شد. لابد قبل از آن ابرهاي وجود من فضاي خانه را تيره و تار كرده بود. پدرم مجيد را سر دست مي گرفت و بالا مي انداخت و مي خواند: "پسر? پسر? قند و عسل" و من با نگاه هاي معصوم كودكانه ام صحنه را مشاهده مي كردم. مادرم گاهي ميگفت: به سارا هم توجه كن? اما دريغ از گوش شنوا.روزها سپري ميشد. تمام خواسته هاي مجيد فوري اجرا ميشد? اما نيازهاي من با ت?خير و گاهي هم به آن ها توجه نميشد. اطرافيانم هم تحت ت?ثير رفتار نابخردانه و ناشايست پدر قرار ميگرفتند و طبعا? نسبت به من بي مهري روا ميداشتند. تخم كينه و نفرت به تدريج در مزرعه وجودم رشد مي كرد? تا جا?يكه وقتي بزرگتر شدم با خود ميگفتم راستي خداوند چرا زن را آفريد? آيا وجود دختر مايه تسليت خانواده و پسر مايه سرافرازي است? آيا شايستگي و ارزشهاي والاي انساني وابسته به جنسيت است? ...
سارا با چشماني اشكبار مقاله اش را تمام كرد و اكثر حاضرين را تحت ت?ثير قرار داد. او بر روي يكي از گرفتاريهاي دردناك جامعه انگشت گذاشته بود. راستي آيا اين داستان زندگي خود او بود يا ساخته و پرداخته ذهن خلاق او? هرچه بود يك واقعيت تلخ اجتماعي بود. پس از پايان جلسه او را صدا زدم. به ادامه درددلهايش با دقت گوش دادم و سعي كردم با اميد به لطف پروردگار او را از اين جهنم سياه و سوزاني كه گفتار و رفتار پدرش در اثر يك پندار كفرآميز برايش فراهم كرده است نجات دهم. برايش خواندم:
"افق تاريك? دنيا تنگ? نوميدي توان فرساست. ميدانم.
وليكن ره سپردن در سياهي? رو به سوي روشن زيباست. ميداني?
به شوق نور در ظلمت قدم بردار به اين غمهاي جان آزار دل مسپار."
پس از گفتگوهاي فراوان سارا كمي آرام گرفت. به بهانه بازگشت پدر و مادرش از سفر حج به ديدار آنان شتافتم? به ويژه كه آشنايي دوري با پدرش داشتم.
- سفر خوبي بود? جاي شما خالي. اما آنجا هم زن وبال گردن ما بود. و قاه
قاه خنديد.
- شوخي ميكنيد. البته اين طور نيست.
- نه به جان شما. شوخي نميكنم. وجود زن هميشه مايه دردسر بوده و هست. البته براي كارهاي منزل و آماده كردن شام و ناهار بد نيست.
سكوت را روا ندانستم و گفتم: "آقاي .......... شما در اين سفر سعي بين صفا و مروه را به جاي آورديد?"
- بله اگر خدا قبول كند همه اعمال واجب و مستحبي را انجام داديم.
- ميدانيد فلسفه اين كار چيست?
- فلسفه اش را نمي دانم. اما ميدانم از واجبات است. گفتم: اين امر واجب را خداوند به احترام تلاش يك زن در جستجوي آب براي فرزندش مقرر فرموده است. ميلياردها زن و مرد مسلمان اگر به مكه روند براي بزرگداشت خاطره فداكاري هاجر همسر ابراهيم خليل (ع) اين مراسم را به جاي ميآورند. شما مي دانيد كه خداوند با ميلاد فاطمه(س) به پيامبر بزرگ اسلام كوثري عنايت فرمود كه زلال وجودش نگين درخشاني بر انگشتري امامت است? اكثر مردان بزرگ عالم موفقيت خود را مرهون فداكاري و همراهي و همدلي زنان پارسا و بلندمرتبه ميدانند. چگونه به خود اجازه ميدهيد گلواژه هاي هستي را در انديشه و عمل پرپر كنيد?
آيا جسارت به گلهاي زيباي آفرينش اهانت به باغبان حكيم و مدب?ر خلقت نيست?
فرزندان ما امانت هاي پروردگار يگانه در نزد ما هستند. آيا شما گلبانگ توحيد را در طلوع اين شقايق هاي عاشق نمي شنويد?
"ما شاخه درخت خدا?يم. چون برگ و بار ماست ز يك ريشه و تبار? هر يك ت?ب?ر به دست چرا?يم?"
سال تحصيلي به پايان رسيد. 7 سال بعد روزي تلفن زنگ زد. خانمي با صداي لرزان گفت: من سارا هستم. بعد از كمي ت?مل او را شناختم. گفت پدرم سخت بيمار است و ميخواهد شما را ببيند. به ديدارشان شتافتم. پدر در بستر بيماري در حال تضرع و زاري و مناجات بود. سارا و شوهرش و دو فرزند دوقلوي آنان "اميد و آرزو" آنجا بودند. پدر چشمانش را باز كرد. آهي كشيد و گفت:
"يك عمر اشتباه كردم. در حق سارا و مجيد ظلم كردم. از راه اعتدال خارج شدم. محبت خود را از سارا دريغ داشتم و بيش از اندازه نثار مجيد كردم."
اشك از چشمانش سرازير شد و زير لب زمزمه ميكرد:
به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند كه تو در برون چه كردي كه درون خانه آيي
گفتم خدا مهربان ترين مهربانان است. افسوس كه ما خود حجاب خويشتنيم.
هنگام خداحافظي آرزو را ديدم كه براي عروسكش با لحني كودكانه آواز ميخواند:
" يه دختر دارم شا نداره از خوشگلي تا نداره"
و اميد سوار بر اسب چوبي خود جولان ميداد. آنان را بوسيدم و با خود گفتم: