يك جواني رفت گيرد همسري |
تا نمايد? زندگي? بهتري |
دختري زيبا و خوش سيما بديد |
عقل و ايمان از سر و فكرش پريد |
در پي دختر روان شد آن پسر |
تا شود از حال و روزش با خبر |
گفت اين باشد شريك زندگي |
تا نمايم از برايش بندگي |
آشنا چونكه بشد با دخترك |
دور او ميگشت همچون شاپرك |
چونكه مهر و دوستي بالا گرفت |
عشق او در سينهاش م?وا گرفت |
شب پسر از عشق آن دختر نخ?فت |
ماجراي عشق با مادر بگفت |
مادرش هم بي تفحص با پدر |
خواستگاري كرد از بهر پسر |
در شب بعله ب?ران خوشحال و شاد |
كرد مهرش? سكه و پول زياد |
نصف خانه مهر آن دختر نمود |
بر چنين مردان با ايمان درود |
يك دو ماهي خوش بهاري داشتند |
شاد و خندان روزگاري داشتند |
ليك بعد از مدتي با قهر و ناز |
دفتر ناسازگاري كرد? باز |
دخترك با ناسزاكاري? خويش |
قلب آن بابا و شوهر كرد ريش |
چونكه دختر مهر خود اجرا گذاشت |
اين چنين بر روي كاغذ او نگاشت |
خواهم از تو مهر و نصف خانه را |
تا زنم آتش من اين كاشانه را |
زندگي را بر پسر دشوار كرد |
نزد فاميلش ذليل و خوار كرد |
با چنين وصلت پسر معتاد شد |
زندگانيش همه بر باد شد |
شوهر آواره را زندان نمود |
باب زندان را به روي او گشود |
تا كه مهرش را پسر ت?مين كند |
يا كه اجبارا? از او تمكين كند |
عاقبت مرد جوان ديوانه شد |
زندگي از بهر او غمخانه شد |
چشم خود را باز كن اي نوجوان |
تا نگردي در جواني ناتوان |
تا تواني اين چنين همسر مگير |
تا نگردي زار و مفلوك و اسير |
گفتهي (طالب) مبر از ياد خويش |
چون فنا گردد همهم بنياد
خويش |