استاد محمدعلی سعیدی گلپایگانی
شکوه انسانیت
استاد محمدعلی سعیدی گلپایگانی
�
��������
jafari545@yahoo.com

 |
چون افق شست به خون دامن مهر
غول شب پرده بر افکند از چهر
بر تن آراست سیه جامه ی شب
مهر بر داشت زبرنامه ی شب
آسمان روی فرو شست به قیر
تیرگی شد همه جا عالم گیر
رهروی شب به همان شیوه ی پیش
گام برداشت به شبگردی خویش
به تک آورد سمند شبرنگ
به همه جای جهان کرد آهنگ
روی آورد به هر شهر ودیار
همه در خواب خوش وشب بیدار
گه قدم بر سر افلاک گذاشت
گاه بر گستره ی خاک گذاشت
کوه و صحرا و در و دامن دشت
همه را دید وزهر جای گذشت
رخت از دجله به بغداد کشید
خسته و کوفته بر دجله رسید
شهر جز روی سیه فام نداشت
نفس مرغ حق آرام نداشت
از دل خاک سیه تا ملکوت
همه بر لب زده مهری زسکوت
همه از هیبت ظلمت خاموش
شب گرفته همه را در آغوش
گاه مانند نسیم سحری
نرم و آهسته چو پرواز پری
راه در محفل می خواران یافت
راز پنهان ریا کاران یافت
جمعی از باده ی عشرت سرمست
یار در پیش وصراحی در دست
بی خبر از غم واندوه جهان
غافل از حال دل سوختگان
گاه بر بستر بیماران تاخت
بر تن خسته ی تب داران تاخت
گاه شد هم نفس شام فراق
درد وغم ریخت به جان عشاق
گه در آمد به سراپرده ی حال
در نهانخانه ای از بزم وصال
همه جا سر زد ودرراه گذر
آتشی کرد از او جلب نظر
جای ویران وفراموشی دید
نخلی و کلبه ی خاموشی دید
پای دیواری از آن کهنه سرای
آتش و دیگ واجاقی بر پای
دیگ کز آتش دل تاب نداشت
روسیه بود که جز آب نداشت
گاه از آن کلبه ی بی پیکر ودر
ناله ی غمزده ای داد خبر
کاندر آنجا غم پنهانی هست
رنج تیمار یتیمانی هست
زار وبیمار تنی بیوه زنی
آتش افروخته در جان و تنی
غم فکنده به دلش جوش وخروش
چون دل دیگ بر آتش زده جوش
کودکان را بفریبد ناچار
که بود آش عدس بر سر بار
لحظه ای چند بگیرید آرام
پخته باید شود این بنشن خام
زین معمای نهان در نیرنگ
سست شد پای شب وکرد درنگ
دید جز دیده ی بی خوابی نیست
برسر آتش جز آبی نیست
شب از این منظره مانده به عجب
کامد از راه یکی مرد عرب
میهمان از سر وسامان پرسید
از غم ورنج یتیمان پرسید
به دل سوخته دلداری داد
مژده ی یاری وغمخواری داد
راز آن دیگ بر آتش که شنید
آب در چشمه ی چشمش گردید
رفت و با توشه وانبان آمد
درد را دید و به درمان آمد
بانگ برداشت که مادر برخیز
سوختی جانم از آن آتش تیز
مشو از بی کسی خود دلگیر
این هدایا را از من بپذ یر
من چو آن بنده ی هیزم کش تو
آورم هیزم بر آتش تو
تا طعام تو فراهم گردد
گنه من غم تو کم گردد
آن یتیمان را بر گیر از خواب
جانشان را به غذای دریاب
زن چو با دیده ی حیرت نگریست
پیش خود گفت که یارب این کیست
کیست این آینه ی رحمت حق
مظهر جود وسخای مطلق
این فرستاده ای از سوی خداست
یا فرشته است که از خلق جداست
سایه ی فر هما بر سر اوست
گوهر صدق وصفا زیور اوست
کیست این روشنی صبح امید
که به این تیره شب ما تابید
کیست این همدم اصحاب نیاز
آشنا با غم و بیگانه نواز
کیست این تاخته بر لشگرغم
که شبیخون زده برفقر وستم
کیست این در دل شب نا آرام
خواب بر دیده ی خود کرده حرام
کیست این سایه ی حق بر سر شب
دست حق بر تن وبر پیکر شب
کیست این درد ستم را درمان
آب بر آتش دل سوختگان
زن کزاین زمزمه هاشد خاموش
گوش دل داد به آوای سروش
شب چو می رفت که گردد سپری
تارسد نوبت صبح دگری
مرغ حق گفت به آواز جلی
که علی بود علی بود علی
|
این مطلب تاکنون 3254 بار دیده شده است.
| | |