|
با من بگو تا كيستي, مهري بگو, ماهي بگو?
خوابي? خيالي? چيستي? اشكي? بگو, آهي? بگو
راندم چو از مهرت سخن گفتي بسوز و دم مزن
ديگر بگو از جان من, جانا چه ميخواهي بگو?
گيرم نميگيري دگر, زآشفته عشقت خبر
بر حال من گاهي نگر, با من سخن گاهي بگو
اي گل پي هر خس مرو, در خلوت هر كس مرو
گويي كه دانم, پس مرو گر آگه از راهي بگو
غمخوار دل اي مي نيي, از دردو من آگه نيي
ولله نيي, بالله نيي, از دردم آگاهي بگو
بر خلوت دل سرزده يك ره درآ ساغر زده
آخر نگويي سرزده, از من چه كوتاهي بگو?
من عاشق تنهاييام سرگشته شيداييام
ديوانهاي رسواييام, تو هرچه ميخواهي بگو
?
?
بازآ كه چون برگ خزانم رخ زرديست
با ياد تو دم ساز دل من دم سرديست
گر رو به تو آوردهام از روي نيازيست
ور دردسري ميدهمت از سر درديست
از راهروان سفر عشق درين دشت
گلگونه سرشك?ست اگر راهنورد? ست
در عرصه انديشه من با كه توان گفت
سرگشته چه فريادي و خونين چه نبرد? ست
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد كه دانست كه اين مرد چه مردي است
از درد سخن گفتن و از درد شنيدن
با مردم ب?درد نداني كه چه دردي است?
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با اين همه دور از تو مرا چهره زردي است
|