از یادداشت های یک معلم کرمان 1334

معلم چو آمد بنا
گه کلاس
چو شهري فروخفته خاموش شد
سخنهاي ناگفته کودکان
به لب نارسيده فراموش شد
معلم زکار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب
جواني از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را
صداي درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش
بدين بي خبر بانک ناگه گسست
بيا احمدک درس ديروز را
بخوان تا ببينم که سعدي چه گفت
ولي احمدک درس نا خوانده بود
به جز آنچه ديروز آنجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک يتيم
خطوط خجالت برويش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
بروي تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بيفتاد و گفت?
بني آدم اعضاي يکديگر اند
وجودش به يکباره فرياد کرد?
که در آفرينش ز يک گوهرند
در اقليم ما رنج بر مردمان
زبان دلش گفت بي اختيار
چو عضوي بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ? کز ? تو کز واي يادش نبود
جهان پيش چشمش سيه پوش شد
سرش را به سنگيني از روي شرم
بپا?ين بيفکند و خاموش شد
ز اعماق مغزش بجز درد و رنج
نمي کرد پيدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمي داد جز آن پيام دگر
ز چشم معلم شراري جهيد
نماينده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کينه گشت
غضب ميدرخشيد درچشم او
چرا احمد کودن بي شعور?
معلم بگفتا به لحن گران
نخواند ي چنين درس آسان? بگو
مگر چيست فرق تو با ديگران
عرق از جبين? احمدک پاک کرد
خديا چه ميگويد آموزگار
نمي بيند ايا که دراين ميان
بود فرق ما بين دار وندار
چه گويد? بگويد حقايق بلند
به شهري که از چشم خود بيم داشت
بگويد كه فرق است ما بين او
و آنکس که بي حد زر و سيم داشت
به آهستگي احمد بي نوا
چنين زير لب گفت با قلب چاک
که آنها بدامان مادر خوشند
و من بي وجودش نهم سر بخاک
به آنها جز از روي مهر و خوشي
نگفته کسي تا کنون يک سخن
ندارند کاري بجز خورد و خواب
به مال پدر تکيه دارند و من
من از روي اجبار و از ترس مرگ
کشيدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پينه دوزي وکار
ببين دست پر پينه ام شاهد است
سخنهاي او رامعلم بريد
هنوز او سخنهاي بسيار داشت
دلي از ستمکاري ظالمان
نژند و ستم ديده و زار داشت
معلم بکوبيد پا بر زمين?
كه اين پيک قلب پر از کينه است
بمن چه که مادرزکف داده اي?
بمن چه که دستت پر از پينه است
يكي پيش ناظم رود با شتاب
به همراه خود يک فلک آورد
نمايد پر از پينه پاهاي او
ز چوبي که بهر کتک آورد
دل احمد? آزرده و ريش گشت
چو او اين سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سو?ي جهيد
بياد آمدش شعر سعدي و گفت
ببين ? يادم آمد دمي صبر کن
تامل ? خدا را ? تامل ? دمي
تو کز محنت ديگران بي غمي
نشايد که نامت نهند آدمي
?
با تشكر از استاد علياكبر جعفري
|
این مطلب تاکنون 4653 بار دیده شده است.
| | |