در آن مهتاب شب کز چشمه
ماه زلال نقره
و کافور می ریخت
مه افزونگر خلوتگه راز به
ذلها
عشق و شوق و
شور می ریخت
در آن دلکش سکوت
شامگاهی
که تنها مرغ شب آوواز می
خواند
نسیم آهسته و آرام و
مرموز
به گوش سبزه و گل راز می
خواند
در آن صح دل انگیز
بهاری
که
شبنم برگ گل را آب می داد
سر انگشت صبا با
مهربانی
به گیسوی بنفشه تاب می
داد
به هنگام غروب آنگه که خورشید
به سوی باختر دامن کشان
رفت
که دریا های دور از خنجر
شب به
خون غلطید و بی نام ونشان رفت
در آن ساحل که مرغان سبک بال
نوای زندگی سر داده بودند
به آهنگ نشاط انگیز پر
شور
به دریا شور دیگر
داده بودند
در آن صحرا که تنها بید مجنون
سر زلف پریشان
شانه میکرد
که شقایق با دلی خونین و پر درد
ز شبنم باده در پیمانه می
کرد
در آن بزمی که از جام
طبیعت
شراب عشق و شوق
می ریخت
هزار احساس با هر نغمه
ساز به
دلهای اسیر ذوق می ریخت
در آن حالت که ساز عشق و شادی
به گوش جان و دل آهنگ می زد
در آن مستی که سوز آتش
غم به تار پود
قلبم چنگ می زد
در آنجا ای امید رفته از
دست
در آنجا ای
نشاط زندگانی
در آنجا ای به دل حسرت نشانده
تو را می خواستم من ای
جوانی
این مطلب تاکنون 2663 بار دیده شده است.
| |