نکاتی ازروانشناسی برای زندگی:
احساسات شما ارتعاشات تان را شکل می دهند اگر در طول روز احساس خود را نسبت به افرادی که با آنها در ارتباط هستید مثبت نگه دارید و تنها به ویژگیهای خوبشان توجه کنید رفتار آنها طبق قانون فرکانس تغییر میکندچراکه قلبها ارتعاش عشق وجود شما را دریافت می کنند بدون اینکه کلامی بین شما رد و بدل شود پس عشق بدهید ،به همه موجودات به کل کائنات تا عشق دریافت کنیداگر وجود هر انسان را مظهر پاکی و عشق خداوند بدانید هیچ انسانی قادر نخواهد بود خلاف قانون باور زیبای شما رفتار کند..
انسان، هر زمان از پیشامدِ آینده درباره ی خود اندیشید و از آن، بیم و هراس در خاطرش نِشاند، آن خطر، زودتر او را تعقیب می کند.((ابوعلی سینا))
زندگی
زندگی املاء نیست که آن را به ما بگویند! زندگی انشایی است که باید خود آن را بنگاریم.
اهمیت حیاتی باور در زندگی
🔸 عامل مهمرنج بردن انسانها میتواند باورهای غلط آنها باشد.
برای رهایی از این رنج ها باورهای خود را اصلاح کنید و با تغییر در تمرکز خود و با طرح سوالات درست، رنج ها را به شادی ها تغییر دهید.
شما باید عوامل ایجاد رنج را که چه بسا میتواند یک نگاه غلط یا باور غلط باشد را شناسایی کنید و در صدد رفع آن اقدامکنید.
قدر لحظه های عمرت را بدان
🔸 به من بگو روزهای زندگی ات را چگونه می گذرانی؟
تو، باید همواره یک قدم از اتفاق ها جلوتر باشی!
به عبارتی، این تو هستی که حادثه ها و اتفاق ها را می سازی.
هیچ چیزی از قبل ساخته شده نیست، پس همیشه جلوتر از همه چیز باش تا بهترین چیزها را خلق کنی.
کمتر کسی می تواند بدون دغدغه و در کمال متانت به بیان باورهایی بپردازد که با تعصبات محیط اجتماعی او یکسان نباشد. بسیاری از مردم شهامت داشتن چنین باورهایی را هم ندارند.((آلبرت انیشتین))
تنها چیزی که باعث آزار ما میشود درک و دریافت خود ماست. برداشتت از مسائل را تغییر بده، آسیبدیدگی برطرف خواهد شد.
هیچچیز از بیرون قادر نیست به تو آسیب برساند چرا که تو فقط میتوانی با عیوب خودت به خودت گزند برسانی. تنها راه مقابله با دشمن این است که مانند او نباشی
هر کسی که قدم به زندگی
شما می گذارد، یک معلم است ...
حتی اگر شما را عصبی کند
باز هم درسی به شما آموخته است !
زیرا محدودیتهاي شما را
نشان تان داده است...
پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان
رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و
بحث بپرهيزيد...👌
هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله
زندگی بگذرد همهچیز درست میشود...
از همه چالشها لذت ببرید؛
هنر زندگی، دوست داشتن
مسیر زندگی است...
خوشبختی در مسیر است،
نه در مقصد ...!
زندگینامه نیک وی آچیچ (مرد بدون دست و پا)
برای یک لحظه چشمانتان را ببندید و فکر کنید هیچ دستی ندارید. نمیتوانید چیزی را با انگشتانتان لمس کنید یا با دوستانتان دست دوستی بدهید و یا حتی مادرتان را در آغوش بگیرید. حال تصور کنید هیچ پایی برای راه رفتن ندارید. نمیتوانید با دوستانتان پیادهروی کنید. دوچرخهسواری کنید یا پا به پای فرزندتان بدوید. هر کدام از این شرایط بسیار دشوارند؛ اما همیشه شرایط بدتری هم وجود دارد، فقط کافی است یک لحظه به این فکر کنید که نه دست دارید و نه پا! حتی فکر کردن به این موضوع تن آدم را به لرزه میاندازد.
نیک وی آچیچ (Nick Vujicic) از معدود افرادی است که به دلیل سندروم تترا آملیا، بدون دست و پا به دنیا آمد و در زندگی محدودیتهای زیادی داشته است، اما توانسته با این محدودیتها کنار بیاید و حتی از بسیاری افراد سالم نیز موفقتر باشد.
نیک در سال 1982 در استرالیا به دنیا آمد. در آن زمان به دلیل نبود امکانات تصویربرداری از جنین هیچ کس از وضعیت نیک خبر نداشت. میتوانید شوک بزرگی که پدر و مادر نیک در هنگام تولد او را داشتهاند را تصور کنید؛ اما کسی حتی نمیتوانست تصور کند که این کودک زیبای معلول با این همه ناتوانی روزی به یکی از موفقترین افراد جهان تبدیل شود و بتواند به جایی برسد که به افراد سالم درس امید و روش زندگی آموزش دهد. او از اولین افرادی بود که پس از حذف قانون ممنوعیت ورود افراد معلول حرکتی به مدارس معمولی، مانند دیگر کودکان سالم به ادامه تحصیل پرداخت.
اما در سن 8 سالگی به دلیل تمسخرهای شدید همکلاسیهایش دچار افسردگی شد و اقدام به خودکشی کرد. این هیجان احساسی باعث شد تا تصمیم بگیرد خود را در آب غرق کند اما خودش میگوید به دلیل علاقه به پدر و مادرش از این کار منصرف شده است
کودکی نیک وی آچیچ
او با تلاش بسیار زیاد و به کمک مادرش یاد گرفت با دو انگشتی که در انتهای اندامی مانند پا در سمت چپ پائینتنهاش وجود دارد، بنویسد. همچنین کارهای روزانه دیگری مانند نوشیدن آب با لیوان، تایپ، پرتاب توپ بیسبال و ... را آموخت.
در دبیرستان به عنوان رهبر گروه برای موسسه خیریه اعانه جمع میکرد و در سن 17 سالگی موسسه خود با عنوان «زندگی بدون دست و پا» را به منظور امید دادن به افراد افسرده و ناتوان تأسیس کرد. نیک وی آچیچ جوان در سن 21 سالگی از دانشگاه گریفیت با دو مدرک لیسانس در رشتههای حسابداری و برنامهریزی مالی فارغالتحصیل گردید.
او با ادامه فعالیتهای خود در نهایت تبدیل به شخصی شد که سخنرانیهایش برای میلیونها شنونده در سراسر جهان امید به زندگی و انگیزه به ارمغان میآورد. نیک وی آچیچ سخنران انگیزشی و مدیر سازمان غیرانتفاعی زندگی بیحدومرز است. او اکنون در جنوب کالیفرنیا زندگی میکند
از دیگر مهارتهای او شنا، موجسواری و بازی گلف است.
او کتاب « زندگی بیحد و مرز» را در شرح زندگی خود به نگارش در آورده است.
این کتاب در ۱۲ فصل نوشتهشده و گوشه گوشه آن نشاندهنده روحیه و انگیزه یکی از عجیبترین انسانهایی است که امروز در جوانی به سر میبرد و با نیرویی روانی و انگیزشی، به دیگران روحیه و امید میبخشد.
«زندگی بیحدومرز» با عنوان فرعی حکایت الهامبخش یک زندگی خوب و بامزه نوشته نیک وی آچیچ روانه بازار نشر شده است. کتابی خاص که به شرح زندگی و موفقیتهای انسانی خاص اختصاص دارد که با وجود محدودیتها و نقصهای جسمی، به پیشرفتهای خیرهکننده دست یافته است. او درباره خودش مینویسد: «من بدون دست و پا به دنیا آمدم. اما هرگز در حصار شرایط خود نماندم. من به سراسر دنیا سفر میکنم و به میلیونها نفر الهام میبخشم تا با ایمان، امید، عشق و شجاعت خویش بر ناملایمات زندگی چیره شوند و به آرزوهای خود برسند.»
نویسنده در بخشی از مقدمه کتاب آورده است: «من ایمان دارم که زندگیم حد و مرزی ندارد. دلم می خواهد تو نیز، صرف نظر از دشواری های زندگیت، چنین احساسی داشته باشی. ما همسفریم. در آغاز سفرمان، لطفا قدری درنگ کن و درباره تمامی محدودیت هایی فکر کن که بر زندگی خویش تحمیل کرده ای و یا به دیگران اجازه داده ای بر زندگیت تحمیل کنند. اکنون به این بیندیش که رهایی از این محدودیت ها چه حس و حالی دارد. زندگی تو چگونه می بود اگر همه چیز برایت ممکن می شد؟»
بخشی از کتاب که نویسنده در مورد دوران کودکی خود نوشته است را با هم میخوانیم:
«وقتی به دنیا آمدم، پدرم که در اتاق زایمان حضور داشت، از دیدنم بدحال شد و بیرون رفت. پزشکان و پرستاران شوکه شده بودند و به سرعت مرا از مادرم دور کردند. مادرم که پرستار همان بیمارستان بود، متوجه شد که اتفاق بدی افتاده است. پرسید چه شده؟ بچه مرا کجا بردید؟ راستش را بگویید؟ کسی توان نداشت ماجرا را به مادرم بگوید. واقعیت این بود که من بدون دو دست و بدون دو پا به دنیا آمدم، فقط یک تنه بودم.
سونوگرافیهای دوران بارداری مادرم هیچوقت نشان نداده بود که من چنین شرایطی دارم. تصور کنید که زوج جوانی منتظر به دنیا آمدن فرزندی سالم هستند اما یکباره با این شرایط مواجه میشوند پرستاران تصمیم گرفتند مرا به مادرم نشان دهند. مادرم وقتی مرادید، حیرتزده شد، جیغ کشید و گفت این را از جلوی چشمانم دور کنید.
وقتی به دنیا آمدم هیچ کس مرا بغل نکرد. مدت زمانی طول کشید تا پدرم بر احساس شوک اولیهاش غلبه کند و مرا مهربانتر نگاه کند. مادرم افسرده شده بود اما بالاخره حس مادری بر احساسات اولیه او هم غلبه کرد و مرا پذیرفت. از وقتی پا به این جهان گذاشته بودم، یک دنیا غم، مشکل، سؤال، اضطراب و اندوه را برای والدینم آوردم: عاقبت این بچه چه میشود؟ از کجا زندگیاش را تأمین کند؟ شغل؟ تحصیلات؟ آینده؟ همه چیز در مورد من در هاله ابهام قرار داشت؛ و البته شاید به نوعی واضح بود: هیچ آیندهای در انتظارم نبود
پدر و مادرم در سالهای اولیه زندگیام تصمیم داشتند مرا به خانوادهای دیگر بسپارند. پدربزرگ و مادربزرگم در فهرست اولین افراد برای بزرگ کردن من قرار داشتند اما نهایتاً والدینم از این تصمیم منصرف شدند. مسلماً من هرچه بزرگتر میشدم، جای بیشتری در دل آنها باز میکردم. دیگر به سادگی نمیتوانستند مهر مرا از دلشان بیرون کنند.
من کمکم بزرگ میشدم و نگرانی مادر و پدرم در مورد سرنوشتم، با من بزرگتر میشد. تا وقتی خردسال بودم، هنوز متوجه تفاوت میان خودم و دیگران نمیشدم؛ اما از وقتی به مدرسه رفتم، واقعیت تلخ معلولیتم را بیشتر از هر زمانی احساس کردم. کسی جرئت نمیکرد به پسری نزدیک شود که روی ویلچر نشسته بود، دست و پا نداشت و فقط با دو انگشت کوچک که به جای پای چپ روییده بود، مداد را به دست میگرفت. کسی با من حرف نمیزد
زنگ ناهار تکوتنها بودم. بچهها مسخرهام میکردند. به من میگفتند «موجود فضایی» یا صفتهای دیگری به من میدادند که مرا در هم میشکست. کمکم فهمیدم که خودم باید با آنها سر صحبت را باز کنم. گاهی در راهروهای مدرسه با بچهها حرف میزدم. تمام تلاشم این بود که به ایشان نشان بدهم که در درون، یکی هستم عین آنها، یک آدمیزاد، با همان احساسها و نیازها و فقط بیرونم متفاوت است و من تقصیری ندارم.
سالهای کودکیام در رنج میگذشت. شبهای زیادی به درگاه خدا التماس میکردم، گریه میکردم که معجزه کند و یک دست، فقط یک دست به من بدهد. هر صبح وقتی بیدار میشدم، به شانهام نگاه میکردم ببینم آیا بازویی جوانه زده است؟ اما هیچ خبری نبود! هر صبح افسردهتر، ناراحت تر و ناامیدتر روز را آغاز میکردم و شبها دوباره دعا و مناجات را از سر میگرفتم به امید یک معجزه.
کمکم این اندیشه در ذهنم جان گرفت که شاید خداوند از خلقت من هدفی داشته است. والدینم نیز که افرادی مذهبی هستند، به مرور زمان به این باور رسیده بودند و میگفتند حتماً هدفی در آفرینش تو هست. از وقتی این فکر در من جوانه زد، دیگر منتظر جوانه زدن دست و پایم نشدم. تلاش کردم هدف از آفرینشم را پیدا کنم و سرانجام آن را پیدا کردم. من معجزهای را که از خداوند طلب میکردم، خودم در زندگیام رقم زدم.»
ازدواج نیک وی آچیج
نیک در سال 2008 ، کانایی میاهارا (Kanae Miyahara) را ملاقات نمود. کانایی میگوید "وقتی برای اولیک بار نیک را دیدم همه آنچه را که در یک نفر دیگر به دنبالش بودم در او یافتم. او مرد و همسر مورد نظر من برای ازدواج بود".
بسیاری از مردم ممکن است از خود این سؤال را بپرسند که نیک چگونه میتواند حلقه ازدواج را دست همسرش کند؟ اما وی با نبوغ منحصربفرد خود اینکار را به انجام رساند. نیک به کانایی گفت: "عزیزم، آیا میتونم دستت رو ببوسم؟!" و در حالیکه حلقه بین لبهایش قرار دادشت، آنرا داخل انگشت ازدواج همسرش نمود. کانایی گفت من فکر کردم نیک میخواهد انگشت مرا گاز بگیرد؛ اما بلافاصله متوجه شدم حلقه را وارد انگشتم کردهاست.
نیک گفت: "عزیزم، من تورا دوست دارم. آیا دوست داری با من ازدواج کنی و بقیه عمرت را با من سپری کنی؟". در آن لحظه کانایی فقط میگریست...
این زوج خوشبخت از صمیمت خود میگویند و اینکه کاملا از زندگی زناشویی خود راضی هستند و هر آنچه نیک نیاز دارد در اختیارش است. پس از ازدواج آنها در کالیفرنیای جنوبی زندگی خود را آغاز کردند. نیک مشغول نویسندگی و تنظیم سخنرانیهای خود است و همسرش خانهداری و نگهداری از او را به عهده دارد.
خداوند یک نعمت بزرگ دیگر به نیک داد. کارایی پس از ازدواج باردار شد و یک فرزند پسر کاملا سالم و زیبا به دنیا آورد. این است پاداش یک بنده مؤمن و شاکر، هر چند با درجه بالایی از نقص عضو؛ یک همسر و فرزند زیبا و زندگی کاملا شاد و مهیج.
مهارتهای زندگی تواناییهایی هستند که با تمرین مداوم پرورش مییابند و شخص را برای روبهرو شدن با مسایل روزانه زندگی، افزایش تواناییهای روانی، اجتماعی و بهداشتی آماده میکنند. سازمان جهانی بهداشت مهارتهای زندگی را چنین تعریف نموده است: توانایی انجام رفتار سازگارانه و مثبت به گونهای که فرد بتواند با چالشها و ضروریات زندگی روزمره خود کنار بیاید. در تعریف دیگر میتوان مهارتهای زندگی را مجموعهای از مهارتها و شایستگیهای فردی و گروهی دانست که افراد برای زیستن در هزاره جدید به آن نیازمند میباشند. همزمان با یادگیری تسلط و استقرار، در این مهارتها فرد علاوه بر رسیدن به آرامش و تعادل در زندگی فردی و اجتماعی به ایفای نقش در زندگی خود میپردازد.
احتمالا یکصد سال پیش ما کار کمتری از مغزمان میکشیدیم چراکه در آن زمان نه رادیو و تلویزیون و سینما بود نه ماهواره و تلفن و اینترنت و تبلت، نه کتاب و نه نقشه، نه خیابان و بزرگراه و نه ماشین و نه … در واقع درمقایسه با امروز تقریبا هیچ چیزنبود! به عبارتی بعد از خوردن نان و پنیر و چای در صبح زود به کار کشاورزی و دامداری و یا بازی مشغول می شدیم. در آن زمان خبری از برنامه ریزی، آینده نگری و انتخاب شغل دوم نبود. بعد از فصل کشاورزی، کار دیگری باقی نمی ماند جز استراحت و خیال پردازی!
اما در تمدن امروزی و دنیای مدرن، تکنولوژی ما را احاطه کرده است. برای موفق بودن باید لحظه به لحظه تصمیم گیری کنیم. باید انتخاب کنیم و صبورباشیم. باید هیجانمان را کنترل کنیم و نباید زود تصمیم بگیریم. نبایدعقب نشینی کنیم. نباید دعوا کنیم بلکه نبایدشکایت کنیم. باید مدرسه برویم و کنکور بدهیم. باید هوشمندانه رفتار کنیم و سرعت عمل داشته باشیم. دچار سوءتفاهم نشویم و سوال کنیم. طرح های مختلف بدهیم و نا امید و سر خورده نشویم. باید به موقع بخوابیم و به موقع بلندشویم. بایدفرزندمان را درست تربیت کنیم. باید برای تعطیلاتمان برنامه ریزی کنیم. باید قوانین را رعایت کنیم و برای موفق بودن باید..باید…باید….
زندگی درتمدن کنونی به سادگی قدیم نیست. امروزه مابه مهارت های رفتاری عصبی خیلی بیشتری نیاز داریم. مغز ما باید همه این موارد را مدیریت کند. وقتی ما تمرکز کافی نداشته باشیم، اشتباه می کنیم، تصمیم سریع وغلط می گیریم، فرصت ها را از دست می دهیم و نتیجه رفتارهایمان فاجعه بار و چیزی جز مشکلات روحی روانی نخواهد بود.
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است...
با این زبون میشه مسخره کرد، با همین زبون میشه روحیه داد
با این زبون میشه ایراد گرفت، با همین زبون میشه تعریف کرد
با این زبون میشه دل شکست، با همین زبون میشه دلداری داد
با این زبون میشه آبرو برد، با همین زبون میشه آبرو خرید
با این زبون میشه جدایی انداخت، با همین زبون میشه وصل کرد
با این زبون میشه آتش زد، با همین زبون میشه آتش رو خاموش کرد
اگر اختیار هیچ چیزُ نداشته باشیم، اختیار زبونمونُ که داریم ...
زبون استخون نداره وای استخوان میشکونه حواسمون به اختیار
زبونمون باشه.
لوئیز. هی نویسنده اهل ایالات متحده آمریکا در کتاب "شفای درون" می گوید:
تمام بیماری ها از افکار سرچشمه می گیرد، یعنی افکار ما هستند که بیماری ها را تولید می کنند،
مثلا:
سرطان؛ ناشی از نبخشیدن خود و دیگران است،
بیماری قند، به خاطر افسوس گذشته ها را خوردن است،
ام اس: به دلیل عصبانیت طولانی مدت و کینه ورزی است
سردرد؛ انتقاد از خود و ترس،
زکام؛ آشفتگی ذهنی،
درد؛ نیاز به محبت آغوش گرم؛
فشار خون؛ مشکل عاطفی دراز مدتی است که حل نشده،
پس باید ذهنمان را بشوییم،
دیگران را ببخشیم؛
خودمان را ببخشیم؛
بیشتر محبت کنیم؛
کمتر گله و شکایت کنیم؛
بیشتر بخندیم و شاد باشیم...
بدانیم هر کسی در سطح آگاهیش عمل کرده و افکار ما بسیار قدرتمند و اثرگذار هستند
حتی خودمان، گذشته را رها کنیم و لباس شادی به تن کنیم،
و کارهایی را که از عهده انجام آن بر نمی آییم به خدا بسپاریم، تا از بیماری ها رهایی پیدا کنیم...
🌱
خوشبختی خود بخود به وجود نمی آید!
رسیدن به خوشبختی فرآیندی فعال است که نیازمند تلاش است.
افکار غلط را کنار بگذارید،
به اضطراب ها غلبه کنید،
علاقه ها را شناسایی کنید،
وارد یک رابطه معنادار با یک انسان دوست داشتنی شوید...
فراموش نکنیم انسانها خود به خود خوشبخت
نمی شوند،
تلاش کنید
تلاش کنیدوباز هم تلاش.
خودآگاهي و مولفه های آن(شناخت و مهارت ها،نقاط ضعف؛احساسات؛اهداف؛باورهاوارزش های خود)
اين نوشتار برگرفته از مطالب مطرح شده در نشست تخصصي با موضوع خودآگاهي مي باشد که به بررسي روش ها و راهکارهايي مي پردازد که از مجراي آن حصول خودآگاهي به نحو موثرتري امکان پذير خواهد شد.
چکیده نشست پژوهشی:
- احساس راضی نبودن از خود، نشانه ای است که به فرد هشدار می دهد که نیازمند ایجاد تغییر است.
- همه چیز بستگی به نوع نگرش ما دارد. برداشت ها، طرز تلقی ها و باورهای ما تعیین کننده نوع برخورد ما با جهان پیرامونمان است.
- انسان هر چه بیشتر و بهتر خود را بشناسد، بهتر می تواند آنچه را که هست، بپذیرد یا تغییر دهد. در مقابل، احساس راضی نبودن از خود، نشانه ای است که به فرد هشدار می دهد که نیازمند ایجاد تغییر است.
- وقتی که که اهداف خرد می شوند، زمان و مکانی که فرد می تواند به آن برسد مشخص و قابل درک می شود و فرد این توانایی را در خود می بیند که به هدف مورد نظرش خواهد رسید؛ بنابراین برای رسیدن به آن تلاش می کند.
- هدف گذاري در زندگي فرآيندي است که از 4 مرحله تشکيل شده است: مرحله اول تعیین خواسته ها، مرحله دوم تعيين هدف، مرحله سوم: عینی کردن هدف و مرحله چهارم تعهد و اجرا.
- ساختارهای ذهنی و نحوه نگرش افراد به زندگی قابلیت تغییر دارند و افراد می توانند هر کجا که لازم باشد با تغییر در افکار و باورهای خود به اصلاح و تعدیل ساختارهای ذهنی خود بپردازند.
پژوهش خبری صدا وسیما: نوع خودآگاهی ما پیش بینی کننده احساس رضایت ما از خودِ ما و زندگی ماست. به نظر می رسد که احساس رضایت، نیازی است که تقریبا تمام فعالیتهای ما معطوف به آن می باشد؛ انسان هر چه بیشتر و بهتر خود را بشناسد، بهتر میتواند آنچه را که هست، بپذیرد یا تغییر دهد. در مقابل، احساس راضی نبودن از خود، نشانهای است که به فرد هشدار میدهد که نیازمند ایجاد تغییر است. اصلی ترین و اساسی ترین بخش این تغییر با کار بر روی خودآگاهی شکل می گیرد. خودآگاهی به بالا رفتن سطح رضایتمندی منتهي ميشود.
نسبت انسان خودآگاه و انسانی که از خود، آگاهی ندارد، مانند نسبت طبقه بیستم به طبقه اول است در یک برج 20 طبقه. انسان خودآگاه از بلندای برج مشرف است به طبقه های زیرین و حتی به بلندی های اطراف احاطه دارد، اما آن که خود آگاه نیست تنها و تنها همان یک طبقه را میبیند و حتی به خوبی نمیتواند پیرامون را ببیند و بشناسد. بنابراین کسی که خودآگاهی دارد، به دیگر آگاهی هم دست می یابد. پس برای شناخت واقعی باید در ابتدای امر به لایههای زیرین و وجودی خودمان پی ببریم.
اين نوشتار که برگرفته از مطالب مطرح شده در نشست تخصصي با موضوع خودآگاهي با حضور سرکار خانم دکتر زينتالسادات ميرغفوريان، مدرس دانشگاه و مربی دوره های تخصصی مهارت های زندگی مي باشد که به بررسي روش ها و راهکارهايي مي پردازد که از مجراي آن حصول خودآگاهي به نحو موثرتري امکان پذير خواهد شد. پيش از ورود به بحث لازم است تعريفي از مفهوم خودآگاهي داشته باشیم.
خودآگاهي چيست؟
خودآگاهی دانش و ادراکی است که فرد از خود دارد. به عبارتی، آگاهی از خود شامل شناخت ما از خودمان است و افزایش آن به معنای آنست که فرد تصویری روشن از ویژگیها، ارزشها، نگرشها، علایق و نیازهایش داشته باشد. خودآگاهی شبیه نقشه راهی است که به ما کمک می کند سریع تر به مقصد برسیم. [1]
شناخت ویژگی های جسمانی و بدنی:
ما اغلب نسبت به ویژگی های جسمانی و ظاهری خود دارای حس(مثبت یا منفی) هستیم. ممکن است دارای ویژگیهایی باشیم که مورد علاقه مان باشند و یا در بعضی موارد ویژگیهایی داشته باشیم که مورد علاقهمان نباشند. برخی از این ویژگیها احساس خوب و بعضی احساس بدی به من می دهند بعضی از این ویژگیها قابل تغییر و برخی غیر قابل تغییر و بقیه تا حدودی قابل تغییر هستند. با شناسایی آن دسته از ویژگیهای منفی در ظاهرتان که قابل تغییرند، سعی کنید برای بهبود آنها تلاش کنید تا به احساس رضایت بیشتری نسبت به خود دست یابید.
بسیاری از افراد فکر میکنند تمام خصوصیتهای خود را میشناسند اما حقيقت و واقعيت چيز ديگري است. چرا که هر فرد داراي خصوصيت هايي است که برخي از آنها براي خود او شناخته شده مي باشد در حالي که اين خصوصيات براي ديگران ناشناخته است . ممکن است خصوصيات ديگر اين فرد براي خودش ناشناخته باشد اما براي ديگران شناخته شده باشد. اين امکان وجود دارد که خصوصياتي در فرد وجود داشته باشد که هم براي خودش و هم براي ديگران ناشناخته باشد.
شناخت نقاط ضعف خود:
برخی افراد نقاط ضعف خود را انکار می کنند چون توانایی روبه رو شدن با آنها را ندارند. برخی دیگر نقاط ضعفشان را به قدری بزرگ می کنند که خود را فردی ضعیف دارای ویژگی های منفی می پندارند. اغلب ما در مواجهه با ویژگی های منفی خود در موضع غفلت، انکار، حمله و یا رنجش قرار می
گیریم واقعیت این است که هیچ کدام از این مواضع کمکی به از بین رفتن این ویژگی ها نمی کند. گاهی حتی ما از ویژگی های منفی خود آگاه نیستیم و بدتر اینکه حتی آنها را مثبت و ارزشمند می دانیم.
شناخت افکار، احساسات و رفتار:
ما انسان ها اغلب همانگونه رفتار می کنیم که احساس می کنیم و همانگونه احساس می کنیم که فکر می کنیم. هر چه فرد کمال طلبتر و جاهطلبتری باشید، زمانی که اختیار اوضاع و کنترل آن از دست تان خارج شود، احساس آشفتگی روحی و روانی بیشتری خواهد داشت.
شناخت باورها و ارزش های خود:
باورهای ما افکاری هستند که آنها را پذیرفته و باطنا تصدیق کردهایم. ارزشهای ما ملاکها و معیارهایی هستند که ما به وسیلهی آن، باورها و رفتارهای خود و دیگران و امور پیرامونی را ارزیابی میکنیم. ایدهآل ها و آرمانهای ما یعنی چیزهایی که دوست داریم به آنها برسیم و ریشه در ارزشهای ما دارند. هر یک از ما بر اساس محیطی که در آن متولد میشویم، خانوادهای که در آن رشد مییابیم، افراد و شرایطی که تحت آن تربیت می شویم، اجتماعی که در آن زندگی می کنیم، و بطور کلی طی فرایند اجتماعی شدنمان، ارزشهایی را کسب میکنیم. افکار، باورها و ارزشهایی که به صور مختلف کسب نمودهایم، در ذهن ما چارچوبها و ساختارهایی را می سازند. هر یک از ما بر اساس این چارچوب ها یا ساختارهای ذهنی مان اطلاعات دریافتی از محیط پیرامون را پردازش میکنیم. این ساختارهای ذهنی در افراد مختلف متفاوت است و به همین دلیل نگرش افراد مختلف نیز به زندگی با یکدیگر فرق می کند. تحقیقات نشان دادهاند که ساختارهای ذهنی و نحوه نگرش افراد به زندگی قابلیت تغییر دارند و افراد میتوانند هر کجا که لازم باشد با تغییر در افکار و باورهای خود به اصلاح و تعدیل ساختارهای ذهنی خود بپردازند.
شناخت اهداف خود
یکی از مهمترین ویژگیهای افراد خودآگاه، هدفمند بودن آنهاست؛ بدین معنی که این افراد دارای مجموعه روشنی از اهداف از پیش تعیین شده هستند. آرزو تمام آن چیزهایی است که در ذهن خود داریم و یا بر زبانمان جاری میکنیم. اما هدف چیزی یا جایی است که میخواهیم به آن برسیم و برای رسیدن به آن برنامهریزی کرده و تلاش میکنیم. افراد خودآگاه برای تعیین اهداف فردی هم به تواناییها و ضعفهای خود و هم به شرایط موجود دقت کافی مبذول میدارند. نکتهی مهمی که این افراد به آن آگاهی دارند این است که دستیابی به هر هدفی مستلزم صرف وقت، تلاش و سخت کوشی است. آرزو تمام آن چیزهایی است که در ذهن خود داریم و یا بر زبانمان جاری می کنیم اما هدف چیزی یا جایی است که می خواهیم به آن برسیم و برای رسیدن به آن برنامهریزی کرده و تلاش میکنیم.
افراد خودآگاه برای تعیین اهداف فردی هم به تواناییها و ضعفهای خود و هم به شرایط موجود دقت کافی مبذول میدارند. نکته مهمی که این افراد به آن آگاهی دارند این است که دستیابی به هر هدفی مستلزم صرف وقت، تلاش و سخت کوشی است. نکته ی دیگر این است که اهداف میتوانند واقع بینانه یا غیرواقع بینانه باشند. مسلما هر چقدر شناخت ما از خودمان واقعیتر باشد، هدفی را هم که برای خود بر می گزینیم واقع بینانهتر خواهد بود و احتمال دستیابی به آن بیشتر است. رسیدن به هدف بر خودباوری و شناخت ما از خود اثر مثبتی میگذارد و برعکس شکست در رسیدن به اهداف بر اعتماد به نفس و خود باوری اثر منفی میگذارد.
معادله سه متغیره زندگی فردی
هر یک از ما دارای نقشها، ارزش ها و مأموریتهای متفاوتی در زندگی خود هستیم. در يک جايگاه ميتوانيم نقش فرزند را داشته باشيم و در جايگاهي ديگر نقش همسر داشته باشيم. ممکن است علاوه بر داشتن اين دو نقش در جايگاهي ديگر نقش مادري يا پدري نيز داشته باشيم. علاوه بر اين ممکن است همزمان با داشتن اين نقش ها نقش يک مدير ( کارمند و ...) را نيز داشته باشيم. بنابراين برای شناخت بهتر ارزشهای بنیادین خود بايد بتوانيم به سؤالات زیر پاسخ دهیم:
در ارتباط با هر یک از نقش های زندگی من، چه چیزی از همه برایم مهم تر است؟
کدام افراد و چه کارهایی برای من مهم هستند؟
اگر تحت فشار یا اجبار برای انجام دادن کاری نباشم،دلم میخواهد چه کاری انجام دهم؟
اگر فقط 6 ماه از زندگی ام باقیمانده بود در آن مدت چه میکردم؟
زمانی که عمر من به سر می آید دلم می خواهد از من چه اثری باقی بماند؟
مأموریت زندگی هر فرد بیانگر ماهیت چیستی و چرایی زندگی اوست. بیانگر آرزوهای اوست. چیزی است که هر فرد را از بقیه انسانها متمایز میکند.
مرحله اول؛ تعیین خواستهها: اين که بدانيم چه ميخواهيم در حقيقت خواسته خود را مشخص کردهايم. افراد مختلف، اهداف گوناگونی دارند؛ اما بطور کلی 8 حیطه وجود دارد که میتوانید به کمک آنها به تصویر روشنی از خواستهها و نیازهای خود برسید.1-دینی ومعنوی ۲-شغلی ۳-تحصیلی ۴- تفریحی۵- سلامت روانشناختی ۶- سلامت جسمانی ۷- حیطه های مالی ۸- اجتماعی
مرحله دوم؛ تعیین هدف: انتخاب و ارزیابی اهدافی که مایل هستید به آنها برسید.
مرحله سوم: عین
ی کردن هدف: مشخص کردن اين که آن هدف چگونه، کجا، کی و به کمک چه کسانی میسر خواهد شد.
مرحله چهارم: تعهد و اجرا: مراحل دستیابی به هدف را مشخص کرده و برای رسیدن به آنها تلاش کنید.
یکی از مهمترین شرایط لازم برای رسیدن به هدف، تقسیم بندی یا جزئی کردن هدف است.
جزئی کردن هدف چه نقشی در رسیدن به هدف دارد؟
جزئی کردن هدف به فرد کمک میکند تا اهداف خود را از قالب کلی و مبهم خارج ساخته و آن را به اجزایش تقسیم کند. وقتی که که اهداف خرد می شوند، زمان و مکانی که فرد می تواند به آن برسد مشخص و قابل درک می شود و فرد این توانایی را در خود می بیند که به هدف مورد نظرش خواهد رسید؛ بنابراین برای رسیدن به آن تلاش می کند.
همچنین، این تقسیم بندی ( جزيي کردن) به فرد فرصت میدهد تا هم توانمندیهای خود و هم ویژگیهای هدفی را که میخواهد به آن برسد بیشتر بشناسد. شناخت به او کمک می کند تا اشتباهات احتمالی لحاظ شده در چگونگی رسیدن به هدف را شناسایی کند و در جهت رفع آن اقدام نماید یا حتی در پارهای از مواقع فرد به این نتیجه برسد که باید تغییراتی در هدف ایجاد کند.
از واکنش سنجي تا واکنش سازي
واکنش سنجی: یعنی سنجیدن اینکه آیا واکنش شما در مقابل موضوعی، متناسب با آن موضوع بوده است یا خیر؟ اگر متناسب نبوده چرا و به چه دلیل آن واکنش را نشان داده اید؟
واکنش سازی: یعنی تمرین رفتار و گفتار صحیح داشتن به وسیله پرسش از خود که بهتر بود چه می گفتم و بهتر بود چه می کردم؟ با کمک این تمرین شما قادر خواهید بود که به تدریج در رفع عادات بد ذهنی، رفتاری، و احساسی خود بکوشید.
بهتر است هر شب قبل از خواب تمرین واکنش سنجی و واکنش سازی را به منظور آگاهی هر چه بهتر از خود و شناخت هر چه عمیق تر خود انجام دهید.
کلام آخر
انسان موجودی است که دارای ابعاد مختلف (زیستی، روانی، اجتماعی و معنوی) است. زمانی انسان به حداکثر رضایت از زندگی می رسد که بتواند در همه ی ابعاد رشد کافی داشته باشد. از آن جا که نوع رفتار ما ناشی از احساسات، افکار، نگرشها، برداشتها، باورها، میزان اعتماد به نفس و عزت نفس ماست؛ کسب این مهارت عامل مهمی در ارتباطات، موفقیتها و شکستهای ما به شمار میرود. شناخت افکار، ارزشها و باورها؛ در حقیقت افکار، باورها و ارزشهای ما چارچوب و ساختار ذهنی ما را تشکیل میدهد و ما بر اساس این چارچوب یا ساختارهای ذهنی اطلاعات دریافتی از محیط پیرامون را پردازش میکنیم و بر مبنای آن به دنیا و محیط پیرامونمان نگاه میکنیم و در خصوص دیگران، خودمان و محیط اجتماعی خود رفتار و قضاوت میکنیم.پژوهشگر :مرتضی رکن آبادی
تاب آوری چيست:
تاب آوری ظرفیتی برای مقاومت در برابر استرس و فاجعه است. روانشناسان همیشه سعی کرده اند که این قابلیت انسان را برای سازگاری و غلبه بر خطر و سختی ها افزایش دهند. افراد و جوامع میتوانند حتی پس از مصیبت های ویرانگر به بازسازی زندگی خود بپردازند.
▪️تاب آور بودن به این معنا نیست که از این طریق بتوانید زندگی بدون تجربه استرس و درد را داشته باشید. مردم پس از گرفتار شدن در مشکلات و از دست دادن ها به احساس غم، اندوه و طیف وسیعی از احساسات دیگر میرسند. مسیر دستیابی به انعطاف پذیری از طریق کار و توجه بر روی اثرات استرس و وقایع دردناک ایجاد میشود.
▪️ارتقاء تاب آوری منجر به رشد افراد در به دست آوردن تفکر و مهارت های خود مدیریتی بهتر و دانش بیشتر میشود. همچنین تاب آوری با روابط حمایتی والدین، همسالان و دیگران و همچنین با باورهای فرهنگی و سنتی به افراد برای مقابله با ضربه های غیر قابل اجتناب زندگی کمک میکند. تاب آوری در انواع رفتار ها، افکار و اعمال میتواند آموخته شود و آن را میتوانید در سراسر دوره ی زندگی توسعه دهید.
▪️تاب آوري معادل واژه انگليسي Resiliency است. در فرهنگ لغت، اين كلمه، خاصيت كشساني، بازگشت پذيري و ارتجاعي معنا شده است، ولي در متون بهداشت رواني تاب آوري معادل گوياتري است. ريشه تاب آوري ( resiliency ) از علم فيزيك گرفته شده است و به معني جهيدن به عقب است. در واقع افراد تاب آور قادر هستند به عقب بجهند. آنها توانايي زنده ماندن و حتي غلبه بر ناملايمات را دارند. تاب آوري ميتواند باعث شود كه فرد پيروزمندانه از رويدادهاي ناگوار بگذرد و عليرغم قرار گرفتن در معرض تنش هاي شديد، شايستگي اجتماعي، تحصيلي و شغلي او ارتقا يابد. تاب آوري نوعي ويژگي است كه از فردي به فردي متفاوت است و ميتواند به مرور زمان رشد كند يا كاستي يابد.
با خدا همه چیز ممکن است ...
من آموخته ام ساده ترین راه برای شاد بودن دست کشیدن از گلایه است !
من آموخته ام تشویق یک آموزگار خوب
میتواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند !
من آموخته ام افراد خوش بین نسبت به افراد بد بین عمر طولانی تری دارند !
من آموخته ام نفرت مثل اسید ظرفی را که در آن قرار دارد از بین میبرد !
من آموخته ام بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد !
من آموخته ام که اگر میخواهم شاد زندگی کنم باید دل دیگران را شاد کنم !
من آموخته ام اگه دو کلمه خسته ام و احساس خوبی ندارم را از زندگی حذف کنم بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف میشود !
من آموخته ام وقتی مثبت فکر میکنم شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر میپرورانم !
و سر انجام من آموخته ام
با خدا همه چیز ممکن است !
نقطه شروع بلوغ فکری ، درک عمیق این جمله است: «هیچکس به نجات شما نخواهد آمد.»
مسئولیت کامل کسی که هستید و کسی که خواهید شد با خودتان است !
حتما مطالعه کنید:
● میخواهم خاطرهای تعریف کنم:خاطرهای تلخ و قابل تامل، از این که شیوههای پوسیده تربیتی یک عنوان انتزاعی نیست و در روح و جان و عمق رفتارمان تنیده
🍂✍چند روز پیش در بستر بیماری زیر سرُم دراز کشیده در درمانگاهی؛ بین بیهوشی و هوشیاری در رفت و آمد. چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم اما گوشهایم میشنید. در همین عوالم بودم که پسرکی خردسال گریه کنان و هوار کشان، روی تخت کناری من خوابید. پدرش هم به عنوان همراه به اتاق تزریق آمده بود.
🍂✍به گفتوگوهای این پدر و پسر توجه کنید:
- پسر: (گریه) من نمیخوام آمپول بزنم.
+ پدر: عزیزم اگه آمپول نزنی خوب نمیشی.
- پسر: (جیغ) تو رو خدا.
+ پدر: به جون بابا اصلا درد نداره. اصلا میگم بدون سوزن بزنه برات. بخواب.
- پسر: (بغض) نه نمیخوام.
+ پدر: ببین اگه نزنی، همینقدری میمونی، دیگه بزرگ نمیشی. منم دیگه دوستت ندارم.
- پسر: (گریه و ناله)
+ پدر: قربونت برم بخواب. پات رو هم انقدر تکون نده. اگه تکون بخوری سوزن میشکنه، میمونه توی پات دیگه نمیتونی راه بری. اگه قول بدی پسر خوبی باشه آقای دکتر بهت شکلات میده، منم بعدش میبرمت پارک.
- پسر: (گریه شدیدتر)
+ پدر: عه! عه! مرد گنده رو نگاه، داره گریه میکنه. زشت نیست؟ بهت میخندنها. مگه تو دختری داری گریه میکنی؟
- پسر: (هقهق)
+ پدر: (عصبانی شده و صدایش را بالا میبرد) اه! بخواب دیگه اعصابمرو خرد کردی. بگم آقا دزده بیاد ببردت؟ بگم بیان دست و پات رو بگیرن و نتونی جنب بخوری؟
🍂✍خلاصه آن طفلک آمپول را زد. اشکآلود و نفس نفسزنان از درمانگاه رفت. من ماندم و درد. از یک طرف درد بیماری خودم که امان بریده بود. از طرف دیگر درد بیخردی، ناآگاهی، عدم وجود مهارت در تربیت و بچهداری. شاید همه مدت زمانی که آن دو در اتاق تزریقات بودند پنج دقیقه نشد اما در همان وقت کوتاه هم این پدر تمامی المانهایی که در شیوههای پوسیده تربیتی نام بردیم، عملیاتی کرد.
🍂✍به آن کودک دروغ گفت. تهدید کرد. او را ترساند. با دادن وعده پوچ سعی در فریبش داشت. رشوه داد. بذر تبعیض جنسیتی را در ذهنش کاشت. فرزندش را نسبت به حرفهای خودش بیاعتماد کرد و... حواسمان را بیشتر جمع کنیم. در طول روز و در روابطمان با فرزندان، چندین و چند بار از این شیوههای نادرست استفاده میکنیم؟ که برایمان به صورت عادت درآمده و دیگر به چشم هم نمیآید. وقتی میگوییم "از نو، نگاه، اندیشه" یعنی در ریزترین و ظریفترین نکات رفتاریمان دقیق شویم، عیب و ایرادش را بسنجیم و نگاه عمیقتری داشته باشیم.
🍂✍پینوشت: عزیزدلم که اسمت را هم متوجه نشدم و فقط صدای بغضآلود دردمندت را شنیدم، من همانی هستم که روی تخت کناری تو دراز کشیده بود. امیدوارم کسی باشد این متن را برایت بخواند. دوست من! آمپول درد دارد. مثل خیلی چیزهای دیگر در زندگی. اما مجبوریم تحمل کنیم. زندگی همیشه خوب و شاد و شیرین نیست. روزهایی هم دارد که بیمار میشویم، درد میکشیم و اشک میریزیم. گریه کن. گریه برای ما آدمهاست و پاسخی نسبت به رنجی که میبریم. مرد و زن ندارد.
🍂✍عزیز من! دکتر شکلات نمیدهد. آمپول بدون سوزن نداریم. هیچوقت پدر و مادرت دست از دوست داشتن تو نمیکشند. تو را به دست دزد هم نمیدهند.پسر گل! مریض شدن هم یک تجربه است. با وجود اشکی که ریختی و درد و سوزششی که تحمل کردی، تو بزرگتر شدی. بزرگتر شدن خوب است.