عبور بايد كرد .
صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد.
و من مسافرم ، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور "هيچ" ملايم را
به من نشان بدهيد."
بازگشت
بیش از 4سال است که رفتهام.
از دوران رونق وبلاگ نویسی سالها میگذرد.اما دلم تنگ شده بود، میخواستم دوباره اینجا باشم. برای خودم.
ما به سفر نمیریم ، این سفره که مارو با خودش همراه میکنه ومارو میکشه به دنیایی که گریزی ازش نیست ، وسفر کردن وبه سفر رفتن نیست ، که با سفر رفتنه که اگر به سفر رفتن هم باشه مقصد نهایی سفره و شهرها وجادهها و آدمها بخشی از این سفر اند و ماهیت سفر مهمه نه مسیری که تو در اون گام برمیداری که لطف مسیر خدمت جانبی است وهدف رفتنه رسیدن وبه کجا رسیدن ... برای من که چندان اهمیتب نداره مهم رفتنه خود رفتن با همه سختیها و آسانیها خوشیها و ناخوشیها و هرآنچه مرا بخود میخواند شاید برای من مسیر سفر در همان گام نخست به پایان برسد اما سفر نه …
رفتن به از ماندن
شعری که میخوانم:
من مسافرم چیزی
جز رفتن نمیدانم
من جایی نمیشینم
جایی نمی مانم
برچسبها: سفر , دوچرخه , کوله گرد
امروز خیلی اتفاقی اینها را دیدم وخیلی چیزهای دیگر را که خیلی وقتها بود ندیده بودم که خودم را زده بودم به خری ، که یادم رفته بود که تو بلدی با پارافین وپوست پرتقال شمع درست کنی که تو دیگر عینک نمیزنی که تو بزرگ شده ای ودلم تنگ شد برای همه سالهایی که بقول خودت بابای خوبی بودم که یهو یادم آمد که چه چیزهایی را از دست دادم به خیال به دست اوردن چیزهایی که هرگز بدست نیاوردم که بیخود عمرم را تلف کردم تا خوکهای فربه مزرعه حیوانات فربه تر شوند به چه بهایی؟ به بهای فراموش کردن تو ومادرت وبرادرت وآخر سر هم که چه خوب مزدم را دادند ، بماند میخواهم برگردم برگردم به همه آن شمعها که روشن کردیم همه آن شادیهای کوچک همه ان سنگها که رنگ کردیم همه پرسه های دونفره دلم تنگ شده برای همه آن روزها ، بزرگ شده ای آنقدر که آغوشت را بازکنی ومرا روی زانوهایم در آغوش بکشی دستهایت هم هنوز مهربانی همان وقتها را دارد پر پریای من...
بعضی وقتها بعضی آدمها دوست داشتنی هستند ، بدل آدم می نشینند ودلت برایشان تنگ میشود .
این مسئله هیچ ربطی به جنس ، نژاد ،ملیت ، زبان وووو ندارد ، بک حس خوب است حس علاقه ، حس دوست داشتن اتمسفر مثبتی که اطراف این آدمهاست ، کارلوس مورنو یکی از این آدمها بود ، سایکل توریست 29 ساله اسپانیایی که دیشب میهمان من و خانواده ام بود جوان مهربانی که بی ادعا بود ، خالی از دک و پز اینروزهای سایکل توریستهای وطنی ، مرد جوانی که دیدن پارسای کوچک اورا یاد خواهر زاده اش می انداخت دوچرخه سوار مهربانی که که به معنای واقعی کلمه میزبان نواز بود یک اسپانیایی ساکن لندن ،عاشق سالاد شیرازی.
کارلوس مردی که اعتقاد داشت بازوها وپاهای توانمند وافکار بزرگ ماست که مارا به سفرهای بزرگ می برد نه دوچرخه های گران قیمت ، در این ملاقات کوتاه از کارلوس بسیار آموختم .
دلمان برایت تنگ میشود اسپانیایی
پی نوشت:
موقع رفتن به من گفت امیدوارم ترا در جاده های جهان ببینم، اگر فارسی میفهمید میگفتم: همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم